گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و پنجم
بخش هفتم
انیس خانم دستپاچه شد و گفت : خوب شوهرته خدای نکرده , رفیقت که نیست ... آره , من زنگ زدم ...
ولی به خدا خودش داشت میومد ...
آذر با همون لحن آروم گفت : بد کردی مادر ... برای چی وقتی خودش نمی خواد بیاد ازش خواستی بیاد منو ببره ؟ ...
زیادیم ؟ یا می ترسی آبروتون بره ؟
حالا من طلاق می گیرم تا کل آبروتون یک جا بره , هم شما راحت بشین هم علیخان ...
انیس خانم گفت : حرف مفت نزن دختره ی پررو ... جای زن , خونه ی شوهرشه ... اینجا بیا و بمون هر چقدر دلت خواست , ولی با شوهرت ... زن و مرد که نباید از هم جدا باشن ...
آذر گفت : انیس الدوله ... شازده خانم ... این مرد منو دوست نداره , چرا برم ؟ ... شما غرور نداری ؟
اینو بفهمین ... منو ... نمی ... خواد ...
علیخان اومد جلو و خواست دست آذر رو بگیره و گفت : یعنی چی ؟ این چه حرفیه ؟ تو زن منی , چرا نخوام ؟ ... به خدا قرار بود امشب بیام دنبالت ...
آذر گفت : واقعا لطف می کردین ... تو منو با چه حالی ول کردی رفتی ؟ اصلا نگران نشدی ؟ حالا منو دوست نداشتی , زنت که بودم ... غیرت هم نداشتی ؟ ...
آره دیگه , وقتی مادر من برام ارزش قائل نیست و بهت زنگ می زنه میگه بیا ببرش , تو هم حق داری با من این کارو بکنی ...
انیس خانم گفت : آذر حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی , من فقط دیدم خبری از علیخان نیست دلواپس شدم ...
اونم مثل بچه منه دیگه , دامادمه , زنگ نزنم ؟ ...
هاشم , علیخان رو از دور دید و براق طرف اون اومد تو ...
آذر گفت : چرا زنگ زدین مادر ؟؟ من برای پدر و مادر اون مثل بچه شون هستم ؟
چهار روزه من با اون حال بد از اون خونه اومدم بیرون , یکی احوال منو پرسید ؟
علیخان گفت : با اون گندی که تو زدی می خواستی احوالت رو هم بپرسن ؟ همه تو خونه فهمیدن چه غلطی کردی ... حالا نقل و نبات , چشم روشنی می خوای ؟
ناهید گلکار