گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و ششم
بخش اول
این حرف انیس خانم , منو ترسوند ... و در یک آن فکر کردم شایدم به خاطر حرفای من بوده که آذر اینقدر شجاعت پیدا کرده و این حرفا رو می زنه ... و نکنه منجر به جدایی اونا بشه و من مقصر باشم ...
رفتم جلو , هاشم رو جدا کنم ...
سلطان جان که با صدای داد و فریاد خودشو رسوند بود ...
اول منو گرفت و گفت : تو نرو جلو , می زنن بچه ات میفته ... برو کنار , من هستم ...
و رفت و کمر هاشم رو گرفت ، بکش بکش اونا رو از هم جدا کرد ...
صورت هر دوشون داغون شده بود و پیرهن هاشم تمام دکمه هاش افتاده بود و جای دست علیخان روی گردنش قرمز شده بود ...
آذر بلند گریه می کرد و انیس خانم هنوز سعی داشت میون اونا رو بگیره ...
فریاد زد : چتونه مثل وحشی ها افتادین به جون هم ؟ ...
بسه دیگه هاشم , برو ... به خدا یک چیزی بهت میگم که نتونی سرتو بلند کنی ...
به سلطان جان اشاره کردم : هاشم رو ببر ...
اونم به زور دست هاشم رو گرفته بود و ول نمی کرد و با خودش می کشید که ببره ...
انیس خانم اومد جلو و بازوی علیخان رو گرفت و به آرومی گفت : بیا اینجا بشین پسرم , با هم حرف بزنیم ... حق نداری با این وضع بری , من دلخور میشم ... نمی خوای که منو ناراحت کنی ؟ ...
هاشم همینطور که با سلطان می رفت , داد زد و گفت : مادر , نکن ... این کارو با آذر نکن ... بذار بره گورشو گم کنه ...
علیخان گفت : می رم ولی زنم رو هم می برم ... به تو چه که تو کار ما دخالت می کنی ؟ ...
هر وقت طلاق گرفت , برگرده ...
گفتم : علیخان , تو رو خدا آروم باشین ... اون برادر آذره , نگرانشه ...
جواب ندین ... بشینین درست حرف بزنیم ... قبول ندارین کم لطفی کردین که این چند روز از آذر خبری نگرفتین ؟
دلیلتون چی بود ؟ رک و راست بگین , بذارین آذر هم بدونه داره چیکار می کنه ...
راستش ما هم شک کردیم , برای همین مادر بهتون زنگ زده ...
ما فکر نمی کنیم شما اینقدر بی فکر باشی که دیدی آذر چقدر حالش بده ولی سراغشو نگرفتین ...
خوب مادرم فکر کرد بلایی سرتون اومده ...
ناهید گلکار