گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش سوم
که از تو حیاط سر و صدا شنیدم ...
رفتم جلوی پنجره و از دور دیدم یدی جلوی در ایستاده و مانع کسی میشه که می خواد بیاد تو ...
پنجره رو باز کردم با صدای بلند پرسیدم : آقا یدی , کیه ؟
تا برگشت با من حرف بزنه , اون مرد زد تخت سینه ی یدی و وارد شد ...
ژنده پوش و کمرش خم بود ...
من تازه یادم افتاده بود که پری به من هشدار داده بود جلوی این کارو بگیرم ... و فورا فهمیدم که شوهر پری اومده ...
دویدم تو راهرو و هراسون گفتم : پری برو تو اتاقت و تا من نگفتم بیرون نیا ...
اون مرد دم در با یدی گلاویز شده بود ...
در همین موقع صف بچه هایی که رفته بودن مدرسه , وارد حیاط شدن ...
مرد شروع کرد به یدی التماس کردن که می خواد مسئول پرورشگاه رو ببینه ...
حیاط پر از برف و یخ بود ... ترسیدم اون مرد به بچه ها صدمه بزنه ...
از همون جا داد زدم : یدی بیرونش کن , اینجا مرد راه نمی دن ...
الهه که همیشه بچه ها رو می برد و میاورد , آخرین نفر و از همه جا بی خبر , پشت سر بچه ها وارد حیاط شد ... و انگار از اون مرد ترسید و یک چیزی گفت ...
مرد از پشت سر چنگ زد و موهاشو گرفت و گفت : پری رو بگو بیاد ...
و محکم زدش زمین ...
الهه جیغ بلندی کشید ...
داد زدم : زبیده بدو ... الهه رو زد ...
کتم رو اندختم رو شونه هام و دویدم تو حیاط و داد زدم : چی می خوای اینجا ؟ تو به حقی دست رو کارمند دولت دراز می کنی ؟ می دم پدرتو در بیارن ...
الهه با گریه از جاش بلند شده بود ...
پرسیدم : چیزیت که نشد ؟ خوبی ؟
گفت : نه ...
و گریه کنون رفت طرف ساختمون ...
اون مرد لاغر و نحیف با کمری دولا , در حالیکه کاملا معلوم بود که بدجوری معتاده , انگار زور زیادی هم داشت ...
من از دور دیدم که چطور وقتی یدی رو زد , تعادلشو از دست داد و یا با یک ضرب , الهه رو نقش زمین کرد ...
ازش فاصله گرفتم ...
ناهید گلکار