خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش پنجم



    همین طور که روی یخ ها افتاده بود , نگاهی به من کرد ... نفس از تو سینه اش بالا نمی اومد ...
    فریاد زدم : کمک ... یکی بیاد کمک ... زبیده , بدو تاکسی بگیر ...
    سر آذر رو بلند کردم روی پام ...
    گفتم : آذر جون , نفس بکش ... تو رو خدا نفس بکش ... ای وای چیکارت کنم ؟ ...
    به زحمت گفت : خوبم ... خوبم , نگران نباش ... درد تو دلم پیچید ...

    و چشمش رو بست ...

    دنیا در نظرم تیره و تار شد ... یک لحظه فکر کردم تموم کرده ...
    یدی تاکسی گرفت و به کمک بقیه آذر رو گذاشتیم تو تاکسی و من تو سر زنون به زبیده گفتم : زنگ بزن به انیس خانم بگو ... می ریم مریضخونه ی سینا ... یک طوری نگی پس بیفته ...


    آذر بیهوش نبود ولی حال خوبی هم نداشت ... دکتر فورا معاینه کرد و گفت : چیزی نیست , ولی چون سرش خورده زمین باید ازش عکس بگیریم ...
    و بردش برای عکسبرداری ...
    من نگران تو راهرو بالا و پایین می رفتم که هاشم رسید ...
    دوید طرف من و بغلم کرد و گفت : نترس عزیزم , چی شده ؟ بهم بگو چرا اینطوری شد ؟ تو آروم باش ...
    خودتو ناراحت نکن , بگو کجاست ؟ ... چی شده ؟ بچه حالش خوبه ؟
    گفتم : بردن عکس بندازن , دکتر می گفت چیزی نیست ...
    گفت : اوه , خدایا شکرت ... مردم و زنده شدم ....
    خورده زمین ؟ تو حیاط چیکار می کرد ؟
    گفتم : نمی دونم ... حالا بذار بیاد ببینیم حالش خوبه , بعدا برات می گم ...
    پشت در اتاق بودیم که دکتر اومد و گفت : بدجوری به سینه اش ضربه خورده ... از اونجام عکس گرفتیم ... فکر کنم صدمه دیده باشه چون درد داشت متوجه شدیم ...
    لگد خورده به سینه اش ؟
    گفتم : بله آقای دکتر , با پا زد تو سینه اش و خورد زمین ... و اول نفسش بند اومد ... خیلی ترسیدم ...
    هاشم برافروخته شده بود و داد زد : کی اونو زده ؟ بگو چی شده ؟ علیخان ؟
    از این حالت هاشم ترسیدم ... خیلی زیاد ... حالا چی بگم به هاشم ؟ ...

    راه افتادم برم پیش آذر و گفتم : صبر کن بعدا برات میگم با یکی دعوا کرده ...
    دستمو گرفت و گفت : کجا می ری ؟ وایستا ببینم با کی ؟ من اون علیخان رو می کشم همین امروز ... زنده نمی ذارمش ...
    دستم رو گذاشتم رو گوشم و گفتم : بسه دیگه ... حرف نزن ... شلوغ نکن ... علیخان نمی دونه ...

    با یک معتاد درگیر شده ... هاشم , برای یک بارم شده آروم باش ... ای خدا , از دست تو ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان