گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هفتم
بخش هفتم
هاشم گفت : ما گناه داریم که گیر تو افتادیم ...
اون زنیکه رو مینداختی جلوش , ورداره بره ... مگه اون دیگه شماها رو ول می کنه ؟
گفتم : آروم باش هاشم جان ... می دونم ناراحتی , حق داری ... ولی صبر کن می ریم خونه حرف می زنیم ...
گفت : خفه شو دیگه , خسته شدم از دستت ... زن اینقدر خیره سر و لجباز , نوبره والله ... من حساب تو رو می رسم , ببین کی بهت گفتم ... داری شورشو در میاری ...
انیس خانم جلوتر رفت از اتاق بیرون ... انگار دلش خنک شده بود که هاشم این حرفا رو به من زد ...
خیلی خجالت کشیدم و احساس کردم کوچیک شدم ...
انیس خانم به علیخان گفت : بذار آذر بیاد خونه ی ما تا خوب بشه ...
علیخان گفت : خودم ازش مراقبت می کنم ... مرسی شازده خانم ...
و دست آذر رو گرفت که با هم برن ... و رو کرد به من و گفت : لیلا خانم , ممنونم ... شما باعث شدی آذر از پیله ای که دور خودش بسته بود , بیاد بیرون ...
الان صدمه دید ولی خوب میشه ... مهم کاریه که انجام داده ...
شما زن فوق العاده ای هستین ...
اینو بلند گفت که هاشم بشنوه ...
گفتم : واقعا ممنونم از اینکه درک کردین ...
گفت : من از شما ممنونم ...
و با انیس خانم و آذر رفتن ...
هاشم یک دندون به من نشون داد و گفت : چیه ؟ حالا با علیخان لاس می زنی ؟
نشونت می دم , بی شعور نفهم ... صبر کن حالا اون روی منو ندیدی ...
و با سرعت رفت ...
یکم همون جا موندم ... بدنم حس نداشت و دلم می خواست بالا بیارم ...
خودمو سزاوار این سرزنش نمی دونستم ...
شروع کردم به عوق زدن ...
رفتم تو دستشویی ...
حالم خیلی بد بود ... زیر دلم به شدت درد گرفته بود ...
دو تا پرستار اومدن و ازم پرسیدن : کمک نمی خوای ؟
ناهید گلکار