گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هشتم
بخش دوم
- هاشم برو پرورشگاه , وسایل لیلا رو برداریم و بریم قلهک ... امشب , شب تاسوعاس ...
با دو دست زد رو فرمون و گفت: ببین ... ببین چقدر سر خود تصمیم می گیره ...
انیس خانم گفت : بسه دیگه , چرا بزرگش می کنی ؟ ... خدا رو شکر به خیر گذشت , آذر هم که حالش خوبه ... تو یک وقت از سوارخ سوزن می ری تو , یک وقت از در دروازه تو نمی ری ... ول کن دیگه , به اندازه ی کافی امشب کشیدیم ...
حال خوبی نداشتم ولی خودم دم پرورشگاه پیاده شدم ...
هاشم یکم آروم شده بود ... گفت : بیام کمکت ؟
جواب ندادم و رفتم ...
به یدی سفارش کردم که اصلا درو رو کسی باز نکنه ... به زبیده و پری هم سفارش های لازم رو کردم ...
از بس عوق زده بودم و از ظهر استرس داشتم وقتی برگشتم , بی حال و بی رمق رو صندلی ماشین دراز کشیدم و خوابم برد ...
تنها چیزی که از جلوی نظرم دور نمی شد , صورت آذر بود وقتی که خورد زمین ...
اونطوری که من آذر رو دیده بودم , انیس خانم و هاشم ندیده بودن ...
منظره ی وحشتناکی بود ...
آذر نمی تونست نفس بکشه و من یک آن فکر کردم داره می میره ...
یک مرتبه انیس خانم صدام کرد : لیلا پاشو , رسیدیم ...
چادرم رو سرم کردم و بدون اینکه به هاشم نگاه کنم , پشت سر انیس خانم رفتم تو زنونه ...
اول ایران بانو منو دید و اومد جلو ...
گفت : سلام انیس الدوله ... خوش اومدین , بفرمایید ... چی شده لیلا ؟ چرا رنگ به صورتت نیست ؟ مریضی ؟
گفتم : منو ببر یه جا دراز بکشم ... زیر دلم خیلی درد می کنه ... حالت تهوع هم دارم ...
ناهید گلکار