خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش دوم



    - هاشم برو پرورشگاه , وسایل لیلا رو برداریم و بریم قلهک ... امشب , شب تاسوعاس ...
    با دو دست زد رو فرمون و گفت: ببین ... ببین چقدر سر خود تصمیم می گیره ...
    انیس خانم گفت : بسه دیگه , چرا بزرگش می کنی ؟ ... خدا رو شکر به خیر گذشت , آذر هم که حالش خوبه ... تو یک وقت از سوارخ سوزن می ری تو , یک وقت از در دروازه تو نمی ری ... ول کن دیگه , به اندازه ی کافی امشب کشیدیم ...
    حال خوبی نداشتم ولی خودم دم پرورشگاه پیاده شدم ...
    هاشم یکم آروم شده بود ... گفت : بیام کمکت ؟

    جواب ندادم و رفتم ...
    به یدی سفارش کردم که اصلا درو رو کسی باز نکنه ... به زبیده و پری هم سفارش های لازم رو کردم ...
    از بس عوق زده بودم و از ظهر استرس داشتم وقتی برگشتم , بی حال و بی رمق رو صندلی ماشین دراز کشیدم و خوابم برد ...
    تنها چیزی که از جلوی نظرم دور نمی شد , صورت آذر بود وقتی که خورد زمین ...
    اونطوری که من آذر رو دیده بودم , انیس خانم و هاشم ندیده بودن ...
    منظره ی وحشتناکی بود ...

    آذر  نمی تونست نفس بکشه و من یک آن فکر کردم داره می میره ...
    یک مرتبه انیس خانم صدام کرد : لیلا پاشو , رسیدیم ...
    چادرم رو سرم کردم و بدون اینکه به هاشم نگاه کنم , پشت سر انیس خانم رفتم تو زنونه ...
    اول ایران بانو منو دید و اومد جلو ...
    گفت : سلام انیس الدوله ... خوش اومدین , بفرمایید ... چی شده لیلا ؟ چرا رنگ به صورتت نیست ؟ مریضی ؟
    گفتم : منو ببر یه جا دراز بکشم ... زیر دلم خیلی درد می کنه ... حالت تهوع هم دارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان