گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هشتم
بخش سوم
گفت : باور کن جای سوزن انداختن نیست , همه جا پره ... می خوای بری تو انباری پشتی ؟
گفتم : آره , می رم ... خاله کجاس ؟
گفت : خودت که می دونی ... این همه کارگر اینجاس , خودش رفته تو مردونه , بالا سر شام ...
یک روضه دیگه خونده بشه شام می دیم ...
یک بالش گذاشت زیر سر من و پرسید : چیزی می خوای برات بیارم ؟
نمی دونم چرا ناله داشتم ... هن و هن می کردم ... گفتم : نه فقط ... به خاله ... بگو ... اومدم ... ولی نگو حالم خوب نیست ...
پرسید : آذر بانو هم قرار بود بیاد , چی شد ؟
گفتم : وای نگو , نفس ندارم براتون بگم ... بذار حالم بهتر بشه ... شما برو به کارت برس ...
و تا چشمم رو هم گذاشتم , دوباره خوابم برد ...
تو اون حال صدای ملیزمان رو می شنیدم که یک چیزایی می گفت ... ولی نمی تونستم جواب بدم و از حال می رفتم ...
نمی دونم چقدر گذشت که خاله صدام می کرد : لیلا جون پاشو , انیس می خواد بره ... آقا هاشم منتظرته ...
نشستم ... خواب آلود در حالی که پلکم باز نمی شد , یک فکری کردم و گفتم : سلام خاله ...
گفت : سلام به روی ماه رنگ پریده ات ... دختر باز با خودت چیکار کردی ؟ پاشو شوهرت منتظره ...
گفتم : نمی رم ... شما برو بگو نمیاد ... بگو حال ندارم , می خوام بمونم پیش شما ...
گفت : انیس منتظرته , بهش برمی خوره ... خودت بیا و بگو ...
گفتم : خاله به خدا نمی تونم از جام بلند شم ...
و دوباره سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد ...
ناهید گلکار