خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش سوم



    گفت : باور کن جای سوزن انداختن نیست , همه جا پره ... می خوای بری تو انباری پشتی ؟
    گفتم : آره , می رم ... خاله کجاس ؟
    گفت : خودت که می دونی ... این همه کارگر اینجاس , خودش رفته تو مردونه , بالا سر شام ...
    یک روضه دیگه خونده بشه شام می دیم ...
    یک بالش گذاشت زیر سر من و پرسید : چیزی می خوای برات بیارم ؟
    نمی دونم چرا ناله داشتم ... هن و هن می کردم ... گفتم : نه فقط ... به خاله ... بگو ... اومدم ... ولی نگو حالم خوب نیست ...
    پرسید : آذر بانو هم قرار بود بیاد , چی شد ؟
    گفتم : وای نگو , نفس ندارم براتون بگم ... بذار حالم بهتر بشه ... شما برو به کارت برس ...

    و تا چشمم رو هم گذاشتم , دوباره خوابم برد ...
    تو اون حال صدای ملیزمان رو می شنیدم که یک چیزایی می گفت ... ولی نمی تونستم جواب بدم و از حال می رفتم ...
    نمی دونم چقدر گذشت که خاله صدام می کرد : لیلا جون پاشو , انیس می خواد بره ... آقا هاشم منتظرته ...
    نشستم ... خواب آلود در حالی که پلکم باز نمی شد , یک فکری کردم و گفتم : سلام خاله ...
    گفت : سلام به روی ماه رنگ پریده ات ... دختر باز با خودت چیکار کردی ؟ پاشو شوهرت منتظره ...
    گفتم : نمی رم ... شما برو بگو نمیاد ... بگو حال ندارم , می خوام بمونم پیش شما ...
    گفت : انیس منتظرته , بهش برمی خوره ... خودت بیا و بگو ...
    گفتم : خاله به خدا نمی تونم از جام بلند شم ...

    و دوباره سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان