گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و هشتم
بخش چهارم
ولی صدای انیس خانم رو شنیدم که می گفت : لیلا ؟ لیلا جون ؟ پاشو بریم ...
گفتم : مادر حال ندارم , خوابم میاد ... ببخشید ...
گفت : خدا ببخشه ... بخواب , عیب نداره ... باشه , بذار بخوابه ... روز بدی داشته ... ما فردا میایم می بریمش ...
تو رو خدا مراقبش باشین ...
تا اینکه احساس کردم خانجانم داره نوازشم می کنه ... یکم جابجا شدم و خودمو لوس کردم ...
صدای خاله رو شنیدم که گفت : بمیرم برات , چی شدی خاله ؟
بلند شو ببینم چرا تو از خواب سیر نمیشی ؟ ...
شوهرت اومده ... ببین این وقت صبح خودشو رسونده به تو ...
پاشو ببین چیکارت داره ...
سرمو بلند کردم و گذاشتم رو پاش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : خاله من چه طوریم ؟ خیلی لجبازم ؟
گفت : نه , برای چی ؟ کی گفته ؟ تو عاقل ترین و فهمیده ترین کسی هستی که من می شناسم ...
گفتم : چرا آدما حرمت همدیگر رو نگه نمی دارن ؟ ... به نظرتون اونا حق دارن برای دهاتی بودنم منو مسخره کنن ؟ ...
من خودم بهش افتخار می کنم ... آخه چه اشکالی داره ؟ نمی فهمم ...
حالا داشته باشه , مگه باید دائم به روم بیارن ؟
اینکه به مسخره و طعنه بهم میگن , برام زجرآوره ...
خاله به حرفام گوش می داد و با موهام بازی می کرد ...
گفتم : هاشم دائم منو تحقیر می کنه و برای کاری که نکردم ازم ایراد می گیره ... اگر یکی بگه من تقصیر دارم شاید می تونستم ببخشمش , ولی به خدا گناهی ندارم ...
تمام سعی ام اینه که راضی نگهش دارم , ولی نمی شه ... درست جایی که نمی دونم کی و برای چی مواخذه می شم ...
یک وقت ها اونقدر خوبه که تا عرش اعلا منو می بره و بعد از اون بالا پرتم می کنه پایین ...
طوری که تمام استخوان هام خورد میشه ...
لحنش خیلی تند و بده و صدای فریادش تو مغز سرم نفوذ می کنه ...
ناهید گلکار