گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش دوم
هاشم با نگرانی گفت : برای چی اینقدر می خوابی قربونت برم ؟
تو این سر و صدا بیهوش افتادی ... حتما یک مشکلی داری , تو اینطوری نبودی ...
گفتم : نه , خوبم ... فقط خوابم میاد ... تو چطوری ؟ چرا مادر نیومد؟
گفت : من صبر نکردم , دلم پیش تو بود ... صبح زود راه افتادم ... پاشو ... پاشو ببرمت دکتر ... تو حالت خوب نیست , اصلا صورتت کوچیک شده ...
خاله گفت : من نگران نیستم آقا هاشم , چون می دونم این عادت لیلاست ... هر وقت یکی خیلی ناراحتش می کنه , به جای جر و بحث می خوابه ...
حالا خدا عالمه کی و کجا ؟ بهش چی گفته ؟ ...
هاشم گفت : کسی بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟ به من بگو مادر حرفی بهت زده ؟ ...
گفتم : نه , از دست کسی ناراحت نیستم ... فقط خوابم میاد , می خوام بخوابم ...
و سرمو گذاشتم زمین ...
یکم کنارم موند ولی نمی تونست بیشتر تو زنونه بمونه ...
آهسته در گوشم گفت : خودتو لوس نکن , عصری برمی گردیم خونه ...
و یک بوس یواشکی روی صورتم کرد و رفت ...
هاشم اون شب هر چی پیغام فرستاد , نرفتم ببینمش ... خواب بودم و واقعا نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...
آخرای شب بود که خاله اومد و گفت : هاشم می خواد بره , تو باهاش می ری ؟
همون طور خواب آلود از جام بلند شدم و چادرمو سر کردم و تا دم ایوون رفتم و گفتم : اگر میشه بذار بمونم , دوباره صبح باید برگردیم ...
اومد جلو و سرش کرد تو چادر من و گفت : آخه من بدون تو چطوری برم خونه ؟ باشه , تو برو بخواب ولی قول بده فردا حالت خوب باشه ... مادر و سلطان و آذر هم فردا میان , بعد با هم برمی گردیم ...
ناهید گلکار