گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش پنجم
تا فردا شب , خدا می دونه بهم چی گذشت ...
پری و زبیده همه کارا رو می کردن تا من راحت باشم ...
از اونجایی که خیلی به من توجه می کردن و بهم می رسیدن , می فهمیدم که همه متوجه شدن که هاشم ولم کرده و دنبالم نمیاد ...
برای همین رفتم تو اتاق زبیده و شب دوم رو اونجا گذروندم ...
ولی خوابم نبرد و تا خود صبح فکر کردم ...
دیگه خواب از سرم به طور کلی رفته بود ...
حتی نمی خواستم چشمم رو هم بذارم ...
یک بغض غریب گلومو فشار می داد ...
از دست هاشم عصبانی بودم اما نمی تونستم منتظرش نباشم ...
مثل بچه ها بهانه می گرفتم و بداخلاق شده بودم و هر کجا تنها می شدم , اشکم میومد پایین ...
یک دلم می گفت پا روی غرورت بذار و برو ببین چیکار می کنه ... و یک دلم می گفت چرا برم جایی که منو نمی خوان ؟ ...
کاش می رفتم جایی که هاشم دیگه پیدام نکنه ...
شب سوم طرفای غروب بود ... باز من غمگین پشت پنجره نشسته بودم که دیدم خاله وارد حیاط شد ...
از جام پریدم ... مثل کسی که پناهگاهی پیدا کرده باشه به طرفش دویدم و خودمو انداختم تو آغوشش ...
همدیگر رو بوسیدیم و گفتم : خاله , هاشم از همون شب عاشورا نیومده دنبالم ... می دونستی ؟
گفت : الهی قربونت برم , می دونم ... حاضر شو با من بیا , کارِت دارم ...
پرسیدم : از هاشم خبر دارین ؟
گفت : آره , دارم ... زود باش حاضر شو , وقتی رفتیم بهت میگم ...
گفتم : خاله می دونی چرا هاشم ولم کرده ؟ دو شب تو پرورشگاه خوابیدم ...
گفت : می دونم عزیزم ... می دونم ... بیا بریم ...
ناهید گلکار