گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نود و نهم
بخش ششم
گفتم : می خوان طلاقم بدن ؟
گفت : این حرفا چیه ؟ هاشم رو نمی شناسی ؟ جون و عمرش تویی ...
گفتم : انیس خانم از دستم ناراحته ؟
گفت : زود باش , من تو ماشین منتظرتم ...
وقتی راه افتادیم , دیدم داره جهت مخالف خونه ی خودش می ره ...
پرسیدم : کجا می ری خاله ؟ من خونه ی انیس خانم نمیام ...
نه , خاله ... نه این کارو نکن , منم غرور دارم ...
گفت : غرورت رو بشکن , گاهی لازمه آدم این کارو بکنه ...
گفتم : نمیام ... اگر منو ببری , بد میشه ... کوچیک میشم ...
گفت : اونجا نمی ریم ,صبر داشته باش ... می ریم بیمارستان ...
یک مرتبه یک لرز افتاد به جونم ...
پرسیدم : برای چی ؟
گفت : لیلا جون , عزیز خاله , الان دیگه به هوش اومده ... تو رو می خواد ....
پرسیدم : کی ؟ خاله تو رو خدا بهم خبر بد نده ... هاشم خوبه ؟
گفت : همون شب عاشورا که از پیش ما رفته بود , تو راه , روی یخ سُر خورده و بدجوری زده به یک درخت ...
شبونه , خان زاده و هوشنگ و شوهر ایران بانو بردنش بیمارستان و صبح اومدن ...
اول که گفتن تموم کرده ولی بعد که بچه ها برگشتن , گفتن زنده است ...
حالا درد خودمون برامون کم بود , باید از تو هم پنهون می کردیم ... دستور مادر شوهرت بود که نذاریم بفهمی ...
همین نیم ساعت پیش چشمش رو باز کرد و گفت: لیلا ... لیلا کجاست ؟
تو رو می خواد ... دیگه نتونستیم ازت پنهون کنیم ...
ناهید گلکار