خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش ششم



    گفتم : می خوان طلاقم بدن ؟
    گفت : این حرفا چیه ؟ هاشم رو نمی شناسی ؟ جون و عمرش تویی ...
    گفتم : انیس خانم از دستم ناراحته ؟
    گفت : زود باش , من تو ماشین منتظرتم ...


    وقتی راه افتادیم , دیدم داره جهت مخالف خونه ی خودش می ره ...

    پرسیدم : کجا می ری خاله ؟ من خونه ی انیس خانم نمیام ...
    نه , خاله ... نه این کارو نکن , منم غرور دارم ...
    گفت : غرورت رو بشکن , گاهی لازمه آدم این کارو بکنه ...
    گفتم : نمیام ... اگر منو ببری , بد میشه ... کوچیک میشم ...
    گفت : اونجا نمی ریم  ,صبر داشته باش ... می ریم بیمارستان ...


    یک مرتبه یک لرز افتاد به جونم ...

    پرسیدم : برای چی ؟
    گفت : لیلا جون , عزیز خاله , الان دیگه به هوش اومده ... تو رو می خواد ....
    پرسیدم : کی ؟ خاله تو رو خدا بهم خبر بد نده ... هاشم خوبه ؟
    گفت : همون شب عاشورا که از پیش ما رفته بود , تو راه , روی یخ سُر خورده و بدجوری زده به یک درخت ...
    شبونه , خان زاده و هوشنگ و شوهر ایران بانو بردنش بیمارستان و صبح اومدن ...
    اول که گفتن تموم کرده ولی بعد که بچه ها برگشتن , گفتن زنده است ...

    حالا درد خودمون برامون کم بود , باید از تو هم پنهون می کردیم ... دستور مادر شوهرت بود که نذاریم بفهمی ...

    همین نیم ساعت پیش چشمش رو باز کرد و گفت:  لیلا ... لیلا کجاست ؟

    تو رو می خواد ... دیگه نتونستیم ازت پنهون کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان