گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش اول
داد زدم : چرا منو می برین اونجا ؟ می خوام برم بیمارستان ...
پری گفت : لیلا جون , بچه داره میاد ... فرصتی نیست , اگر تو خیابون به دنیا بیاد که بدتر میشه ... یک جای امن باشی , بهتره ...
از کی درد داری ؟
گفتم : از صبح , ولی زیاد نبود و چون موقعش نبود تحمل کردم ... فکر نمی کردم درد زایمان باشه ... یک مرتبه اینطوری شدم ...
آخخخخ , مُردم خدا ... یکی به دادم برسه ... دارم می میرم ...
پری گفت : آخر این صبوری تو کار دستمون داد ... چرا نگفتی درد داری ؟
اگر به من گفته بودی می فهمیدم ...
گفتم : اووو ... اووو ... آخه زیاد نبود ... می تونستم تحمل کنم ... از کجا می دونستم که می خواد زود بیاد ؟ ...
پری گفت : نه لباس داره نه پارچه ی تمیز , چیکار کنم لیلا خانم ؟
زبیده گفت : اینجا بخواب ... یدی رو با آقای مرادی فرستادم دنبال قابله ... الان می رسه ...
خودش پارچه ی تمیز میاره ...
من روی بالش دراز کشیدم و همین طور بیتابی می کردم ...
بچه های پرورشگاه همه با اضطراب جمع شده بودن جلوی در و کسی حریفشون نمی شد ...
آب داغ رو آوردن و زبیده یک پارچه ی گلدار از بقچه اش در آورد که بچه رو بپیچیم توی اون و من همچنان فریاد می زدم ...
دیگه طاقتم تموم شده بود ...
این دردی که تجربه می کردم مافوق همه ی دردهای دنیا بود ...
پری دستپاچه شده بود و می گفت : یا امام زمان خودت کمک کن , داره میاد ...
و من با یک جیغ بلند بچه رو به دنیا آوردم و پری اونو گرفت ...
نمی دونست چیکار کنه ... اون نفس نمی کشید و من در حالی که در یک آن قرار گرفته بودم و پری اونو سر و ته گرفته بود و می زد تو پشتش , منتظر شدم که نفس بکشه ...
و با صدای گریه اون , خودمم یک نفس راحت کشیدم و سرمو گذاشتم رو بالش ...
ناهید گلکار