گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش دوم
در همین موقع , سلطان جان با یک قابله و وسایل بچه از راه رسید ...
قابله فورا دست به کار شد و سلطان جان خودش همه چیز رو مدیریت کرد و پشت سر اونم قابله ای که مرادی دنبالش رفته بود , اومد ...
دیگه خیالم راحت شده بود ... و نیم ساعت بعد سلطان بچه رو قنداق کرده گذاشت تو بغلم و گفت : مبارکت باشه ... مبارک همه ی ما باشه , دختر داریم قند و نبات ...
گیس گلابتون , ابرو کمون ...
یک حس عجیب و شیرین به من دست داد ... شاید همون حس مادری بود که اشکِ شوق رو از چشمان من می گرفت و صورتم رو خیس می کرد ...
اونو تو بغلم گرفتم و زیر لب گفتم : تو مال منی ؟ مال خودِ خود من ؟ دختر منی ؟ عزیز منی ؟
تازه اون موقع بود که فهمیدم چون زود به دنیا اومده , خیلی کوچیکه ...
سلطان می گفت : دو کیلو بیشتر نیست ...
طوری که لباس هاش خیلی به تنش بزرگ بود ...
هاشم و انیس خانم هم از راه رسیدن ...
در حالی که نگران شده بودن و اضطراب داشتن , با دیدن من در اون حالت از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن ...
هاشم فورا اومد بالای سرم ... رنگ به صورت نداشت ...
دستی به سرم کشید و پرسید : خوبی ؟
با سر جواب دادم : آره ...
گفت : دیدی بالاخره تو همین پرورشگاه بچه مون رو به دنیا آوردی ؟
انیس خانم گفت : هاشم جان تو برو بیرون تا ما لیلا رو حاضر کنیم ببریمش خونه ...
سلطان بچه رو داد بغل هاشم و گفت : بذار بچه شو ببینه , چه عجله ای داری ؟ ...
انیس خانم گفت : برو بیرون , به تو مربوط نیست ... ای خدا , باز دخالت می کنه ...
ناهید گلکار