گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش چهارم
هاشم هم همینطور سه تا گوسفند کشت و گوشت اونا رو داد به پرورشگاه هایی که می شناخت ...
اون مدام با مهربونی کنارِ تختم می نشست و انیس خانم و خاله به بچه می رسیدن ...
ازم پرسید : اسمشو چی می خوای بذاری قربونت برم ؟ ...
گفتم : هر چی دوست داری ...
گفت : من فقط یک اسم رو دوست دارم ؛ اونم لیلاست ...
انیس خانم فورا گفت : گل بانو ...
گفتم : مادر میشه به جای بانو , گندم بذاریم ؟ بشه گل گندم ؟ ...
گفت : نه خیر ... گندم , دهاتیه ... همون بانو خوبه ...
خاله خندید و گفت : حرفا می زنی انیس ؟ اولا گندم برای چی دهاتیه ؟
دوما گل از تو , گندم از لیلا ... به به ... اسمشم معلوم شد ... گل گندم ...
هاشم گفت : به خدا من می دونستم لیلا همچین اسمی رو برای بچه بخواد ...
دستشو با مهربونی گرفتم و پرسیدم : تو دوست داری ؟
گفت : آره , خیلی خوبه ...
گفتم : ولی اگر مادر نخواد , نمی ذارم ... همونی باشه که اون میگه ...
انیس خانم که حسابی لب و لوچه اش پایین افتاده بود , گفت : من که گل بانو صداش می کنم , شماها هر چی می خواین بگین ...
خاله گفت : نه انیس جان , لج نکن ... دو تا اسم که نمی شه ...
یک مرتبه سلطان اومد تو و شروع کرد به اسپند دود کردن که : مبارکه ... مبارکه ... چشم نخوره گل گندمِ ما ...
انیس خانم با حرصی که همیشه از سلطان داشت , گفت : تو باز گوش وایستادی ؟ آخه چی بهت بگم ؟ ..
سلطان گفت : ای بابا , بدخلقی نکن ... اسم بچه رو گذاشتین ...
من خودم الان تو گوشش اذان می دم ...
ناهید گلکار