گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش ششم
وقتی رسیدیم خونه , باز انیس خانم نبود ...
من رفتم بالا و هاشم رفت تو آشپزخونه ...
دیدم گندم نیست ...
برگشتم پایین و همه جا رو نگاه کردم ...
نبود ...
رفتم تو آشپزخونه , دیدم سلطان اونو گذاشته کنار دستش روی تخت و داره قلیون می کشه ...
هاشم هم خیلی خونسرد نشسته و منتظره سلطان قلیون رو بده به اونم تا بکشه ...
نفهمیدم چی شد ... چنان عصبانی شدم طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
گفتم : سلطان جان , چرا گندم رو آوردی اینجا ؟ مگه من نگفتم تا من نیستم از اتاقش بیرون نیار ؟
سلطان طبق عادتش که وقتی یکی دعواش می کرد می خندید و اینطور از زیر بار سرزنش خودشو خلاص می کرد , بلند خندید و گفت : بالاخره که چی ؟
یک روز همین گندم خانم تو میاد و با من قلیون می کشه ... حالا این خط و این نشون ...
داد زدم : همین که دست هاشم دادی بس نیست ؟ حالا برای این بچه نقشه می کشی ؟
سلطان جا خورد ... توقع همچین حرکتی رو از من نداشت ...
انگار یک مرتبه موهای فرفری قرمز حنا کرده ش رفت رو هوا ...
من رفتم گندم رو از رو تخت بردارم ... یک مرتبه هاشم کوبید تو دهن من و گفت : بار آخرت باشه با سلطان اینطوری حرف می زنی ...
دهنم پر از خون شد و درد شدیدی تو صورتم احساس کردم ...
با همون حال گفتم : دست خر کوتاه ... تو چه حقی داری دست روی من دراز می کنی ؟ ...
خودت عقلت نمی رسه بچه ی به این کوچیکی دود قلیون براش بده ؟
اصلا سلطان چه حقی داره اونو بیاره اینجا ؟ مگه اون کیه که تصمیم می گیره هر کاری دلش می خواد بکنه ؟ ...
ناهید گلکار