گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و دوم
بخش اول
نه تنها من , هاشم هم خشکش زد ...
از اون حالت عصبانیت اومد بیرون و گفت : چی میگی سلطان ؟ چرا حرف مفت می زنی ؟ ... خواهر چیه ؟ این حرفا چه معنی داره ؟
من تا اون موقع سلطان رو اونطوری ندیده بودم ...
هق هق به گریه افتاد ...
دستشو گذشت رو صورتش و کنار اتاق چمباتمه زد ...
هاشم هم رفت جلوی پاش نشست و دستشو گرفت و در حالی که خیلی ناراحت بود , پرسید : چی داری میگی ؟ حرف بزن ببینم چطور همچین چیزی امکان داره ؟ تو کجا مادر من کجا ؟
من گندم رو که گریه می کرد , برداشتم و انداختم زیر سینه ام که شیر بخوره ...
و سلطان گفت : پدر انیس , پدر منم بوده ...
وقتی ننه ی من , تو خونه ی اونا کار می کرده آبستن شده ... اول می ره به خود شازده میگه ...
فورا دستور می ده از خونه بندازش بیرون ...
ننه ام خیلی مظلوم و بی زبون بود ... حالا با یک بچه ی نامشروع و بی پدر , آواره ی کوچه و خیابون شده بود ...
چند بار رفته بود در خونه ی شازده ولی راهش ندادن ...
بالاخره مجبور میشه با یک شکم پُر و یک ننگ بر پیشونی بره خونه ی یکی دیگه کار کنه ...
من اونجا به دنیا اومدم ... ولی مثل اینکه وقتی زن صاحبخونه فهمیده بود من نامشروع هستم , با کتک از اونجا بیرونش کردن و گفتن بچه ی حرومزاده تو خونه شون نگه نمی دارن ...
اون منو برمی داره گریه کنون می ره پیش مباشر شازده و میگه بهم پول بدین برم بابل پیش یکی از اقوامم ... شازده براش مقداری پول می فرسته و پیغام می ده دیگه این طرفا پیدات نشه ...
تو بابل می ره تو شالیزار کارگری می کنه ... وقتی منم بزرگ شدم با خودش می برد و مقداری پول هم بابت کار من می گرفت ...
تا اینکه شازده , پدر انیس , تو بستر مرگ میفته ... اونجا به جهانگیر خان می گه و ازش می خواد منو پیدا کنن و بهم پول بدن ...
اینطوری می خواست لباس عافیت بپوشه ...
ناهید گلکار