گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و دوم
بخش چهارم
انگشتم رو گرفتم طرفش و داد زدم : نمی خوام صداتو بشنوم ... طرف من بیای , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...
دست از سرم بردار ...
این بار آخرت بود , دیگه حتی اگر بمیری هم فایده نداره ...
گفت : می دونستم تو هوایی شدی ... شنیدی پسر خاله ات میاد , من از چشمت افتادم ...
گفتم : نمی خوام صداتو بشنوم ... حرف بزنی گندم رو برمی دارم می رم ...
و درو باز کردم و در حالی که لباس های کثیف دستم بود از پله رفتم پایین ...
انیس خانم از مهمونی اومده بود ...
گفتم : سلام ...
پرسید : چرا گریه کردی ؟ لبت چی شده ؟
گفتم : هاشم زد تو دهنم مادر و من این بار تحمل نمی کنم ...
عصبانی شد و با صدای بلند از پایین پله ها گفت : هاشم , بیا ببینم باز برای چی این کارو کردی ؟ خجالت بکش ...
من نموندم و رفتم تو آشپزخونه ...
لباس ها رو دادم به گل نسا و سلطان با چشم و ابرو باز به من سفارش کرد که یک وقت حرفی نزدم ...
وقتی برگشتم بالا هاشم رفته بود تو اتاق انیس خانم ...
و من بدون شام خوابیدم ...
مدتی بعد هاشم برگشت و کنارم خوابید ولی حرفی نزد ...
فردا قبل از اینکه بیدار بشه , گندم رو سپردم به سلطان جان و رفتم پرورشگاه ...
در حالی که می دونستم چقدر از این کار ناراحت می شه ...
و از اونجا زنگ زدم به خاله و پرسیدم : راسته که هرمز می خواد بیاد ؟ ...
گفت : کی بهت گفت ؟ انیس ؟ نمی دونم , معلوم نیست .. می گفت می خواد بیاد ولی هنوز نمی دونیم واقعا میاد یا نه ...
لیلا , فکر کنم ملیزمان دردشه ... شاید امشب بزاد ... رنگش پریده و دردهاش شروع شده ... منم قابله رو خبر کردم اومده ...
گفتم : منم کارم تموم شد , میام ...
اون روز , بعد از ظهر داشتم به زهرا درس ویولن می دادم ... دلم خیلی گرفته بود ...
شروع کردم به زدن ... بچه ها دورم جمع شده بودن و من می زدم ...
طبق عادتم چشمم رو بستم ...
وقتی تموم شد , صدای دست شنیدم ... نگاه کردم , شش نفر از بنیاد و اداره بی خبر اومده بودن برای بازدید ...
فورا ویولن رو گذاشتم زمین و رفتم جلو ...
چقدر از اینکه اون بچه ها رو با زدن ویولن شاد می کنم , خوشحال شدن ...
ناهید گلکار