گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و سوم
بخش اول
و حالا که اون رفته بود , می فهمیدم عشق زیادی به هاشم داشتم و تحمل دوریش برام خیلی سخت بود ...
از اینکه بدون اون زندگی کنم , تو دلم وحشت افتاده بود ...
و با رفتن اون , انگار جون از تن من رفت ...
حتی قدرت اینکه اشکم رو پاک کنم , نداشتم ...
گندم نق می زد و شیر می خواست , ولی این کارم نمی خواستم بکنم ...
که یکی زد به در ...
و بلافاصله انیس خانم اومد تو ... زود از جام بلند شدم ... با اعتراض گفت : آخه تو چرا حرفت رو به من نمی زنی ؟ بزرگ تری گفتن , کوچیک تری گفتن ...
اگر به من گفته بودی با هم قهرین که من نمی ذاشتم اینطوری بره ...
گریه ام شدیدتر شد و گفتم : چه می دونستم این کارو می کنه ...
تازه من که به شما گفته بودم باهاش قهر می کنم ...
انیس خانم رفت به طرف تخت گندم و گفت : اووو , یعنی از اون روز قهرین ؟
چه می دونم والله , فکر کردم آشتی کردین ... پاشو , پاشو بچه گرسنه است ...
اول سینه ات رو بدوش , بعد بهش بده ... اگر شیر جوش بخوره اذیت میشه ...
بیا بغلم قربونت برم , گل بانوی من ... نازنین من ...
و در حالی که گندم تو بغلش بود , نشست روی تخت من ...
وقتی داشتم به گندم شیر می دادم , گفت : لیلا , هاشم سر چی با تو دعوا کرد ؟
گفتم : می دونین که یکم حساسه ... سر هر چیزی به من شک می کنه ...
گفت : ببین بهت چی میگم , به حرفم گوش کن به خاطر خودت ... هاشم مردیه که زیاد ابراز علاقه می کنه , این طور وقت ها زن نیازی نمی ببینه که جلب توجه اونو بکنه و همین باعث میشه که توقع مرد برآورده نشه و گاهی اینطوری بهانه بگیره ...
ناهید گلکار