خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش دوم



    گفتم : وا مادر , به خدا این طور نیست ... من هر کاری از دستم برمیاد انجام می دم که خلاف میلش رفتار نکنم ...
    موضوع این نیست , باور کنین ...
    از جاش بلند شد و در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : حالا از من گفتن , از تو نشنیدن ...
    ولی یادت نره بهت چی گفتم ... زود بیا پایین شام بخوریم ...
    وقتی گندم رو خوابوندم , بازم دلم پر از غصه بود ...
    فکر اینکه مدتی طولانی هاشم رو نبینم , کلافه ام می کرد و اشک اَمونم نمی داد ...
    که در اتاق باز شد و من هاشم رو دیدم که داشت به من می خندید ...

    دیگه نفهمیدم چی شد ... مثل یک پروانه بال درآوردم و خودمو تو آغوش اون دیدم ...
    بغلم کرده بود و به سینه می فشرد ...
    دلم می خواست سر تا پاشو غرق بوسه کنم ...
    گفت : قربون اون چشمات برم که برای من گریه نکنه ... تو واقعا از رفتن من ناراحت شدی ؟

    گفتم : خجالت بکش ... چرا این کارو با من کردی ؟
    و چند بار با مشت زدم تو سینه اش و خودمو لوس کردم و گفتم : تو رو خدا منو تنها نذار هاشم , واقعا نمی تونم دوریت رو تحمل کنم ...
    بازم خندید و گفت : آخه مگه میشه بدون خداحافظی از تو برم ؟
    با نگرانی گفتم : می خوای بری ؟
    سرمو دوباره گرفت رو سینه اش و گفت : مجبورم , ولی این بار با ماشین خودم می رم که بتونم زود برگردم ...
    خودت می دونی طاقت دوری تو و گندم رو ندارم ...


    با هم اومدیم پایین ... انیس خانم هم خوشحال شده بود ...
    سلطان جان به شوخی می گفت : من آب ریختم پشت سرش , زود برگشت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان