گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و سوم
بخش دوم
گفتم : وا مادر , به خدا این طور نیست ... من هر کاری از دستم برمیاد انجام می دم که خلاف میلش رفتار نکنم ...
موضوع این نیست , باور کنین ...
از جاش بلند شد و در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : حالا از من گفتن , از تو نشنیدن ...
ولی یادت نره بهت چی گفتم ... زود بیا پایین شام بخوریم ...
وقتی گندم رو خوابوندم , بازم دلم پر از غصه بود ...
فکر اینکه مدتی طولانی هاشم رو نبینم , کلافه ام می کرد و اشک اَمونم نمی داد ...
که در اتاق باز شد و من هاشم رو دیدم که داشت به من می خندید ...
دیگه نفهمیدم چی شد ... مثل یک پروانه بال درآوردم و خودمو تو آغوش اون دیدم ...
بغلم کرده بود و به سینه می فشرد ...
دلم می خواست سر تا پاشو غرق بوسه کنم ...
گفت : قربون اون چشمات برم که برای من گریه نکنه ... تو واقعا از رفتن من ناراحت شدی ؟
گفتم : خجالت بکش ... چرا این کارو با من کردی ؟
و چند بار با مشت زدم تو سینه اش و خودمو لوس کردم و گفتم : تو رو خدا منو تنها نذار هاشم , واقعا نمی تونم دوریت رو تحمل کنم ...
بازم خندید و گفت : آخه مگه میشه بدون خداحافظی از تو برم ؟
با نگرانی گفتم : می خوای بری ؟
سرمو دوباره گرفت رو سینه اش و گفت : مجبورم , ولی این بار با ماشین خودم می رم که بتونم زود برگردم ...
خودت می دونی طاقت دوری تو و گندم رو ندارم ...
با هم اومدیم پایین ... انیس خانم هم خوشحال شده بود ...
سلطان جان به شوخی می گفت : من آب ریختم پشت سرش , زود برگشت ...
ناهید گلکار