خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۸:۰۲   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش چهارم



    اوایل , کارِ بچه ها خوب نبود ...
    ولی کم کم طوری شد که می تونستیم برای پرورشگاه های دیگه و بیمارستان ها , لباس بدوزن و کارای دستی اونا رو تو مغازه ها برای فروش عرضه می کردیم ...
    البته من همه جا از حس انسان دوستی آدما سوء استفاده می کردم ...

    دیگه این کارو خوب یاد گرفته بودم ...
    گاهی خاله به شوخی می گفت : وا ؟ لیلا چرا شکل گداها حرف می زنی ؟ ...

    به اونایی که کار انجام می دادن , مزد می دادم تا برای خودشون پس انداز کنن ...

    و حالا با این پول و محصولی که امسال هم تو حیاط کاشته بودیم , بچه ها می تونستن غذاهای بهتری بخورن ...
    دو ماه گذشت ... و تو این مدت هاشم سه تا نامه برای من نوشته بود و یک بارم تلفن کرده بود و هر بار وعده می داد که زود برمی گرده ...

    و من در جواب نامه های عاشقانه ی اون , عاشقانه تر از دلتنگی هام می گفتم و ازش می خواستم زود بیاد ... آخه واقعا دلم براش خیلی تنگ شده بود ...
    و برای اینکه فکر و خیال نکنم , بازم خودمو سرگرم کار می کردم و در هر فرصتی به عشق برگشتن اون , ویولن می زدم ...
    و تازه می فهمیدم که هاشم چقدر وجود گرمی برای من داشت و من به محبت ها و حرفای قشنگی که می زد , عادت کرده بودم و کمبودش اذیتم می کرد ...
    خاصیت محبت کردن اینه که به آدم , شور زندگی می ده ...
    امتحان هایی که تجدید شده بودم رو دادم و برای سال چهارم ثبت نام کردم ...

    اسم بچه ها رو تو مدرسه نوشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان