گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و سوم
بخش چهارم
اوایل , کارِ بچه ها خوب نبود ...
ولی کم کم طوری شد که می تونستیم برای پرورشگاه های دیگه و بیمارستان ها , لباس بدوزن و کارای دستی اونا رو تو مغازه ها برای فروش عرضه می کردیم ...
البته من همه جا از حس انسان دوستی آدما سوء استفاده می کردم ...
دیگه این کارو خوب یاد گرفته بودم ...
گاهی خاله به شوخی می گفت : وا ؟ لیلا چرا شکل گداها حرف می زنی ؟ ...
به اونایی که کار انجام می دادن , مزد می دادم تا برای خودشون پس انداز کنن ...
و حالا با این پول و محصولی که امسال هم تو حیاط کاشته بودیم , بچه ها می تونستن غذاهای بهتری بخورن ...
دو ماه گذشت ... و تو این مدت هاشم سه تا نامه برای من نوشته بود و یک بارم تلفن کرده بود و هر بار وعده می داد که زود برمی گرده ...
و من در جواب نامه های عاشقانه ی اون , عاشقانه تر از دلتنگی هام می گفتم و ازش می خواستم زود بیاد ... آخه واقعا دلم براش خیلی تنگ شده بود ...
و برای اینکه فکر و خیال نکنم , بازم خودمو سرگرم کار می کردم و در هر فرصتی به عشق برگشتن اون , ویولن می زدم ...
و تازه می فهمیدم که هاشم چقدر وجود گرمی برای من داشت و من به محبت ها و حرفای قشنگی که می زد , عادت کرده بودم و کمبودش اذیتم می کرد ...
خاصیت محبت کردن اینه که به آدم , شور زندگی می ده ...
امتحان هایی که تجدید شده بودم رو دادم و برای سال چهارم ثبت نام کردم ...
اسم بچه ها رو تو مدرسه نوشتم ...
ناهید گلکار