گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و سوم
بخش پنجم
حالا گندم , بزرگ تر شده بود ... شیرین و دوست داشتنی ...
و عجیب این بود که سلطان جان را از همه بیشتر دوست داشت ...
حتی گاهی به من ترجیح می داد ...
ولی من دیگه نامه ای از هاشم در یافت نکردم ... تلفن هم نمی کرد ...
من و انیس خانم و سلطان که برای اون نگران بودیم ... هر کار جدیدی که گندم می کرد , همراه با لذتی که می بردیم , یک غصه هم داشت ... و اون , نبودن هاشم بود ...
نمی فهمیدم اون که اینقدر ما رو دوست داشت چطور دلش راضی شده بود این همه از ما دور بمونه ...
یک شب که خونه ی خاله بودم , ملیزمان گفت : سه روز دیگه هرمز میاد ...
این خبر برای من خوشایند نبود ... چون با حساسیتی که هاشم داشت وجدانم قبول نمی کرد بازم برم خونه ی خاله ,
و تنها سرگرمی من هم از بین می رفت ... و مجبور می شدم یا تنها تو خونه بمونم , یا به اصرار انیس خانم تو مهمونی های اون شرکت کنم ...
که از این کار متنفر بودم ... و می دونستم هاشم هم دوست نداره و مخالف این کاره ...
از فردای اون روز کار پرورشگاه رو بهانه کردم و دیگه برای شیر دادن پسر ملیزمان نرفتم ...
ولی تا دیروقت تو پرورشگاه می موندم و اغلب جعفر آقا میومد دنبالم .. .
وقتی هرمز اومد , نمی دونم به خاطر هاشم بود یا چیز دیگه ای , اصلا طرف خونه ی خاله نرفتم و حتی زنگ هم نزدم ...
ولی راستش نمی تونستم گاهی به این فکر نکنم که آیا با زنش اومده ؟ یا اینکه بچه دار شده یا نه ؟
به هر حال زیاد برام مهم نبود ...
اون روزا دائم دلتنگ و دلواپس هاشم بودم و به چیز دیگه ای فکر نمی کردم ...
ناهید گلکار