خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و سوم

    بخش ششم



    و اینطوری , پونزده روز از اومدن هرمز گذشت ...
    که تو یک بعد از ظهر , وقتی داشتم نظارت می کردم که میزهای شام رو تمیز کنن تا بچه ها تکالیفشون رو روی اون انجام بدن و زود برم خونه چون گندم رو نیاورده بودم , در باز شد و خاله اومد تو ...

    تعجب کردم ...

    با خوشحالی رفتم طرفش ولی هرمز رو پشت سرش دیدم و جا خوردم ...
    موهاشو مثل زن ها بلند کرده بود , چیزی که اون زمان برای یک مرد ایرانی , ننگ محسوب می شد ...
    نمی دونم چرا به لکنت افتادم و گفتم : س , سلام , اینجا چی ... کار می کنین ؟ ...
    گفت : سلام دخترخاله ... نیومدی دیدن من , از مادر خواستم با هم بیایم تو رو ببینم ... دلتنگت بودیم ...
    گفتم : ببخشید , ولی می ببین که گرفتارم ... راست می گین باید میومدم , تو رو خدا ببخشید ...
    می خواستم با انیس خانم بیایم ... بفرمایید تو دفتر ...
    راه افتاد تو پرورشگاه و به اطراف نگاه کرد و گفت : وای , اینجا چقدر تغییر کرده ... به به , عالی شده ... آفرین به تو , من می دونستم ...
    تو همون لیلای با عرضه و با لیاقت زمان بچگی هات هستی ...
    گفتم : کار مهم رو خاله و انیس الدوله می کنن که مرتب به ما کمک می رسونن وگرنه با بودجه ی دولت الان اینجا خراب هم شده بود ...
    گفت : فردا شب همه خونه ی خان زاده دعوت دارن , تو و انیس الدوله هم بیاین ...
    گفتم : می دونستین شوهرم رفته مسافرت که دعوتش نمی کنی ؟
    گفت : معلومه ... البته مادر گفت ... تازه از دخترت هم گفته , چقدر زیباست ... می تونم ببینمش ؟
    گفتم : خونه است , امروز نیاوردمش ... اینجا خسته میشه , نمی تونم بهش برسم ... سلطان جان ازش خوب مراقبت می کنه ...
    گفت : گل گندم , آره ؟ ... گندمی که تو همیشه دوست داشتی ... هنوزم دوست داری ؟
    گفتم : اونقدر اینجا مشغولم که گاهی خودمم فراموش می کنم ...

    نگاهی به صورت من انداخت که خجالت کشیدم ... زود سرمو برگردوندم ...
    گفت : دیگه برای خودت خانمی شدی لیلا کوچولو ...


    این اسمی بود که وقتی من تازه اومده بودم خونه ی خاله , هرمز منو صدا می کرد ...

    به روی خودم نیاوردم و صدا زدم : پری خانم , چند تا چایی بیار ...
    خاله گفت : نه لیلا جون , باید بریم ... کار داریم ... می خوای تو رو برسونیم ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... جعفر میاد دنبالم ...
    هرمز مرتب از من سوال می کرد و من معذب شده بودم ... نمی دونم فقط به صرف اینکه هاشم دوست نداشت دلم نمی خواست زیاد با اون هم کلام بشم , یا از بی پروایی کلامش خوشم نمی اومد ...
    ولی دلم می خواست منم از زن و بچه ی اون بپرسم ...

    اما این کارو نکردم ...
    وقتی اونا رفتن , داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که فردا شب رو به اون مهمونی که به مناسبت اومدن هرمز گرفته شده بود , نرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان