گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و سوم
بخش ششم
و اینطوری , پونزده روز از اومدن هرمز گذشت ...
که تو یک بعد از ظهر , وقتی داشتم نظارت می کردم که میزهای شام رو تمیز کنن تا بچه ها تکالیفشون رو روی اون انجام بدن و زود برم خونه چون گندم رو نیاورده بودم , در باز شد و خاله اومد تو ...
تعجب کردم ...
با خوشحالی رفتم طرفش ولی هرمز رو پشت سرش دیدم و جا خوردم ...
موهاشو مثل زن ها بلند کرده بود , چیزی که اون زمان برای یک مرد ایرانی , ننگ محسوب می شد ...
نمی دونم چرا به لکنت افتادم و گفتم : س , سلام , اینجا چی ... کار می کنین ؟ ...
گفت : سلام دخترخاله ... نیومدی دیدن من , از مادر خواستم با هم بیایم تو رو ببینم ... دلتنگت بودیم ...
گفتم : ببخشید , ولی می ببین که گرفتارم ... راست می گین باید میومدم , تو رو خدا ببخشید ...
می خواستم با انیس خانم بیایم ... بفرمایید تو دفتر ...
راه افتاد تو پرورشگاه و به اطراف نگاه کرد و گفت : وای , اینجا چقدر تغییر کرده ... به به , عالی شده ... آفرین به تو , من می دونستم ...
تو همون لیلای با عرضه و با لیاقت زمان بچگی هات هستی ...
گفتم : کار مهم رو خاله و انیس الدوله می کنن که مرتب به ما کمک می رسونن وگرنه با بودجه ی دولت الان اینجا خراب هم شده بود ...
گفت : فردا شب همه خونه ی خان زاده دعوت دارن , تو و انیس الدوله هم بیاین ...
گفتم : می دونستین شوهرم رفته مسافرت که دعوتش نمی کنی ؟
گفت : معلومه ... البته مادر گفت ... تازه از دخترت هم گفته , چقدر زیباست ... می تونم ببینمش ؟
گفتم : خونه است , امروز نیاوردمش ... اینجا خسته میشه , نمی تونم بهش برسم ... سلطان جان ازش خوب مراقبت می کنه ...
گفت : گل گندم , آره ؟ ... گندمی که تو همیشه دوست داشتی ... هنوزم دوست داری ؟
گفتم : اونقدر اینجا مشغولم که گاهی خودمم فراموش می کنم ...
نگاهی به صورت من انداخت که خجالت کشیدم ... زود سرمو برگردوندم ...
گفت : دیگه برای خودت خانمی شدی لیلا کوچولو ...
این اسمی بود که وقتی من تازه اومده بودم خونه ی خاله , هرمز منو صدا می کرد ...
به روی خودم نیاوردم و صدا زدم : پری خانم , چند تا چایی بیار ...
خاله گفت : نه لیلا جون , باید بریم ... کار داریم ... می خوای تو رو برسونیم ؟ ...
گفتم : نه , نه ... جعفر میاد دنبالم ...
هرمز مرتب از من سوال می کرد و من معذب شده بودم ... نمی دونم فقط به صرف اینکه هاشم دوست نداشت دلم نمی خواست زیاد با اون هم کلام بشم , یا از بی پروایی کلامش خوشم نمی اومد ...
ولی دلم می خواست منم از زن و بچه ی اون بپرسم ...
اما این کارو نکردم ...
وقتی اونا رفتن , داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که فردا شب رو به اون مهمونی که به مناسبت اومدن هرمز گرفته شده بود , نرم ...
ناهید گلکار