گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و چهارم
بخش دوم
هر سه پریشون بودیم ... تا اون آقایی که انیس خانم منتظرش بود , زنگ زد ...
ولی چیزی که می تونست ما رو آروم کنه برامون نداشت ...
انیس خانم معطل نکرد و فرستاد دنبال جعفر و بهش گفت : ماشین رو بردار و برو از هاشم برای ما خبر بیار ...
سلطان گفت : منم باهاش می رم ...
انیس خانم چنان چشم غره ای بهش رفت که منم ترسیدم حرف بزنم و گفت : تو فقط یک بار دیگه دهنت رو باز کن , ببین می کشمت یا نه ؟
حالا من کاملا متوجه بودم بین اونا چی داره می گذره ...
انیس خانم ذاتا زن مهربونی بود ... زود نرم می شد , زود دلش برای همه می سوخت ...
ولی سلطان در رابطه با بچه های اون زیاده روی می کرد و سعی داشت اونا رو به خودش وابسته کنه و همین حرص اونو در میاورد ...
و سلطان که ظاهرا از چیزی ناراحت نمی شد و همیشه حرصش رو سر تنباکوی قلیون خالی می کرد ...
جعفر همون شبونه راهی شد و ما بیقرار و نگران منتظر خبری از هاشم موندیم ...
کمی بعد آذر و آرام هم اومدن ...
جو خونه پر از اضطراب بود ...
با این حال گندم خوشحال بود و از بغل آذر می رفت بغل آرام و باز خودش مینداخت تو بغل انیس خانم با شوق و ذوق دلش می خواست بازی کنه ... و اینطوری سر همه رو گرم کرده بود ...
اما هر بار که می خواستم بخندم , نگرانی برای هاشم مانع می شد و دوباره غم میومد سراغم ...
ناهید گلکار