گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و چهارم
بخش سوم
حالا می فهمیدم بیشتر از اون چیزی که خودم فکر می کردم بهش علاقه دارم ...
رفتم بالا یکم دراز کشیدم ولی طاقت نیاوردم ...
ویولنم رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
یک حس خرافی منو وادار می کرد بزنم شاید اون برگرده ...
صدای ویولن همه رو کشوند بالا ...
وقتی چشمم رو باز کردم , رو تخت من نشسته بودن ... ولی هاشم نبود .. .
آخر شب آرام رفت اما وقتی علیخان اومد دنبال آذر , بهش گفت : امشب من پیش مادر و لیلا می مونم ...
گندم اونقدر خسته شده بود که تا گذاشتمش تو تخت , خوابید ...
و من و آذر و مادر و سلطان جان تا نزدیک صبح کنار تلفن بیدار موندیم ...
و هر کدوم یک گوشه خوابمون برد ...
فردا صبح , قدرت اینکه برم پرورشگاه رو نداشتم ...
زنگ زدم و از همون جا هماهنگ کردم ...
تا اذان ظهر شد و من به نماز ایستادم که صدای تلفن رو شنیدم ...
ولی نمی دونستم کیه ...
تا سلام دادم , دیگه از نماز چیزی نفهمیدم ...
هراسون با سرعت رفتم پایین ببینم از هاشم خبری شده یا نه ؟
انیس خانم با چشمی گریون داشت آماده می شد راه بیفته ...
سلطان و آذر هم چشمشون اشک آلود بود ...
روی آخرین پله نشستم و جرات سوال کردن نداشتم ...
انیس خانم گفت : نترس لیلا ... مریض شده ... الان جعفر پیش اونه , نترس ...
علیخان داره میاد بریم بیاریمش ...
سلطان گفت : منم میام ...
باز انیس خانم عصبانی شد و گفت : لازم نکرده , تو بمون اوضاع رو روبراه کن ... من و علیخان میاریمش ...
ناهید گلکار