گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و چهارم
بخش چهارم
گفتم : مادر به من نگو نه , چون حریفم نمیشی ...
من باهاتون میام ... تا شما بری و بیای , من می میرم ... طاقت ندارم ...
نگاهی به من کرد و گفت : گندم چی ؟ بچه ات بهت احتیاج داره ...
گفتم : آذر و سلطان جان هستن ...
گفت : باشه , پس زود باش حاضر شو ...
پرسیدم : نفهمیدن چه مریضی ای داره ؟ تیفوس نباشه ؟
گفت : نه , فکر نمی کنم ... میگن تیفوس ریشه کن شده ...
جعفر می گفت تب زیادی داره و تو حال اغماست ...
زدم زیر گریه ... دویدم بالا که لباس بپوشم و راه بیفتیم ...
تمام بعد از ظهر و شب رو تو راه بودیم ... جاده ها اغلب خاکی بود و گاهی سنگلاخ و عبور کردن از اون راه پر پیچ و خم , اونم تو دل شب , کار مشکلی بود ... ولی علیخان بی وقفه رفت ...
می دیدم که همون قدر که ما نگرانیم , اونم هست ...
در حالی که هاشم هیچ وقت رفتار درستی با اون نداشت ...
فکر می کردم پس اون آدم نیک صفتیه که کینه ای از هاشم نداره و با دل و جون داره با ما میاد ...
تمام طول راه انیس خانم دست هاشو به هم گره کرده بود و دعا می خوند ...
و به جاده خیره شده بود ...
فردا صبح , طلوع خورشید , رسیدیم جلوی یک مریض خونه ...
جایی که به همه چیز شبیه بود جز جایی که مریض ها رو مداوا می کردن ...
آدم سالم اونجا می رفت مریض برمی گشت ...
قبل از همه من پیاده شدم و دویدم تو ... جعفر تو همون سالن بود ...
انیس خانم پشت سرم بود ...
از دور پرسید : جعفر ؟ ... جعفر , هاشم کجاست ؟ ...
اومد جلو و گفت : تو اون اتاق عقبی شازده خانم ...
حالش اصلا خوب نیست , اول فکر می کردن وبا داره ولی بعدا متوجه شدن که تب روده (حصبه ) گرفته ...
ناهید گلکار