گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و پنجم
بخش اول
اتاقی که به ما نشون دادن , بزرگ بود و تعداد زیادی تخت که کنار هم مریض خوابیده بود و بیشتر اونا همین بیماری رو داشتن ...
برای همین جلوی ما رو گرفتن که : اجازه ندارین وارد بشین ...
علیخان و انیس خانم رفتن دکتر رو دیدن و با ماسک و روپوش های ضدعفونی تونستیم بریم تو اتاق ...
چون این بیماری توی اون شهر شایع شده بود ...
جعفر اومد و تخت اونو که تنها و بی کس انتهای اون اتاق یک گوشه از تب می سوخت , به ما نشون داد ...
صداش کردم ... فورا چشمش رو باز کرد و با خوشحالی گفت : اومدی عزیز دلم ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ..
من خوب می شدم و میومدم ... الان بهترم ... وای مادر , شما هم اومدین ؟ ... علیخان تو هم هستی ؟ ...
ای بابا , به زحمت افتادین ...
انیس خانم بغلش کرد و گریه اش گرفت و پرسید : چند وقته اینطوری شدی مادر ؟
گفت : نمی دونم , حسابش از دستم در رفته ... ولی می دونم مدت زیادیه ...
انیس خانم گفت : نگران نباش .. الان می برمت تهران , زود خوب میشی ...
هاشم با ریش بلند , لاغر و نحیف و چشمی بی فروغ , برگشت و به من نگاه کرد ...
احساس کردم می خواد به من حرفی بزنه ...
گوشم رو بردم جلوی صورتش ... آهسته گفت : همش به فکر تو و مادر بودم ... می دونستم نگرانمی ... گندمِ من خوبه ؟
گفتم : خوبه ... بزرگ شده و منتظر توست که برگردی ...
هاشم رو عقب ماشین علیخان خوابوندیم و من جلو نشستم و با مادر و جعفر راه افتادیم طرف تهران ...
ناهید گلکار