خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت صد و پنجم

    بخش سوم



    دو سال بعد هاشم توی باغ ونک , یک ساختمون ساخت و در حالی که من بچه ی دومم رو که پسر بود به دنیا آورده بودم , با سلطان جان و پری و دو تا بچه هاش اونجا ساکن شدیم ...
    و به خواهش من باغ رو همون طور نگه داشتیم ...




    پارت آخر :

    به دیدار لیلا رفتم ...
    خونه تو ونک بود ... یک ساختمون قدیمی اما شیک ... هنوز وسط شهر , خودنمایی می کرد ...
    لیلا , پیرزنی خمیده و خوش صورت و مهربان با موهای یک دست سفید و یک رو سری لیمویی رنگ و یک لباس گشاد که روی یقه و سر آستینش گیپور دوخته شده بود روی یک مبل , عصا به دست نشسته بود ...
    از چهار تا پله که بالا رفتم , از جاش بلند شد و اومد جلو ...

    دست دادم ولی منو کشید طرف خودش و بغل کرد و بوسید ...
    احساس کردم سال هاست اونو می شناسم ...
    گندم خانم و دخترش روشنک که باعث آشنایی ما شده بودن , اونجا بودن ...
    یک ساعتی از این ور و اون ور حرف زدیم تا بالاخره پرسیدم : بهم بگین تو این سال ها چیکار می کردین ؟
     خنده ی قشنگی کرد و گفت : اینطوری که شما نوشتین , پس من آدم خوبی هستم ... خودم نمی دونستم ...
    و بعد بلند خندید و گفت : من سی و شش سال تو پرورشگاه های مختلف کار کردم ... همه ی بچه ها رو دوست داشتم ...

    اونا یک گناه بزرگ داشتن ... یا پدر و مادرشون معلوم نبود , یا والدین بدی داشتن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان