خانه
9.96K

داستانکده دلداده

  • ۰۷:۰۷   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    کاربر فعال|1600 |833 پست

    فصل2قسمت7

    وقتی خدا یه چیزیو برات مقدر کرده نمیتونی دورش بزنی وقتی برات توی این لحظه واین ثانیه یه چیزی روبرات فرستاده نمیتونی قبولش نکنی هرچیزی که از طرف خدا میاد حکم یه هدیه روداره حالا میخواد هرچی که باشه شابد ازدید تو این بد باشه ولی فقط خود خدا میدونه که اینو به چه دلیل برات فرستاده وبه قول معمول یه حکمتی توشه که منو توازش خبرنداریم

    ...

    بارون باشدت میبارید بدون کوچک ترین رحمی ...تصور اینکه دلداده کجاست داشت دیوونم میکرد حالم ازهمه اون دریابانایی که توی اون ساختمونن بهم میخوره اازهمم بیشتر اون رئیسشون ...ازش متنفرم... از لباس بیمارستانی که بهم دادن اصلا خوشم نمیادیه پیرهنو بیژامه آبی رنگ بود...

    تاکی میخوای اینجا بشینی؟همون مرد بود جوابشوندادم وبه دریا خیره شدم پراز طلاطم بود مثل خودم ..

    زبونتو ازت گرفتن دوساعتم نمیگذره از اون الم شنگه ای که توبهداری راه انداختی نمیگذره دکتر گفت به خاطر اون چیزی که خورده بودی واون داروهای قوی الان خیلی ضعیفی بدنت تحمل بارونو نداره ...باتوام میشنوی؟...بارون داره هرلحظه زیادتر میشه یه ساعته که تو بارونی ...بارونای اینجا مثل بارونای تهران نیستااا...اینجا بارونش از سیلم خطرناک تره ...میل خودت هه!! من بیدی نیستم که به این بادا بلرزم فکرکرده بااین چیزا میبخشمش خوب میدونم بایه همچین آدمایی چطور برخورد کنم بارون شدید تر شده بودو رعدو برقای وحشت ناکی میزد شدت باد خیلی زیاد بود آب هر لحظه داشت بیشتر بالا می اومد دستمو روی سینم گذاشتمو  نفس عمیق کشیدم هیچی به جز تنفرو احساس میکردم دستمو بردم سمت گردنبندم تاازش آرامش بگیرم ولی نبود به گردنم دست کشیدم نبود ...وای خدا مطمئنم وقتی که توی بالگرد بو...حتما وقتی اون منو زد از گردنم پاره شد لعنتی ...آخرین یادگار مامانم بود حالا باید چی کار کنم از اون از پندار متنفرم امید وارم بمیره ...آب دریا بالاتر اومده بودو پاهای من کاملا تو آب بود یه نگا بهش کردم خیلی بی قرار بود چرا؟ مگه اونم چیزیو تودر یا گم کرده؟ نه اون چطور میتونه چیزیو گم بکنه ...حتما الان داره به من می خنده آره خوشحاله وتو دلش به خودش میگه دختری که بعد از کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت تا از ترسیدن از من دست بکشه رو خوب ادب کردم تازه خواهرشم گمو گور کردم آره ...الان داره به من میخنده ...مسخرم میکنه!! همه وجودم میسوخت بلند شدمو به دریانگا کردم طوفانی بود ...خیلی طوفانی ...قدم برداشتمو داخلش شدم قدم به قدم ...ولی اینا راضیم نمیکرد قدمامو سریع تر کردم وبه اب چنگ میزدم نفرینش میکردم فریاد میزدم :لعععنتی ....تو خوهرمو ازم گرفتی ... آشغال...ازت متنفرم

    یه نفرمنو گرفت ومیکشید بهش نگا کردم پنداربوددستمو از دستش کشیدم

    ولم کن چی به خودت گفتی که دست منو گرفتی

    احمق نمیبینی آب تا وسط بازوهات رسیده هر لحظه ممکنه یه موج شدید تر بیادو هردو مونو ببره

    به خودم نگا کردم آب تاسینم اومده بود بالا همه تنم به وضوح میلرزید تازه سرمای آبو حس کرده بودم کی آفتاب غروب کرد که من نفهمیدم دریا خیلی نا آروم بود اب هر لحظه داشت بیشتر بالا می اومد ولی نمیتونستم قدم از قدم بردارم انگار پاها مو به زمین دوخته بودن به پندار نگا کردم بی تفاوت نگام می کرد کوچک ترین احساسی ازصورتش حس نمیشد همونطور با جدیت نگام میکرد تصمیمو گرفتم ولی دیر شده بود یه موج بزر گداشت میاومد نیتونستیم فرار کنیم در پندار در یه لحظه منو تو بغل خودش کشید ... تا اومدم اعتراض کنم موج مارو قورت داد وبه طرفی که میرفت مارو می کشونداطرافم پر از آب شد چند قطره آب توی ریه هام رفته بود وضعیت ترسناکی بود محکم به یه جا برخورد کردیم دیگه آب نبود پندار بلند شد سرفه میکردم خیلی بد بود نمی تونستم نفس بکشم

    آخ حتما دهنتو نبستی

    حق به جانب نگاش کردم وباعصبانیت گفتم: هه تو باید به من میگفتی

    ببخشید که فکر کردم مغز شما انقد آگاهی داره بلند شد منم نشستم بهم نگا کردو گفت آروم نفس بکش بهش حتی نگام نکردم یه دستبند به دستم زد

    هی

    این طوری دیگه دنبالم میای پاشو بریم بهداری این طوری براخودت بهتره در ضمن بهتره قدماتو بامن تنظیم کنی درغیر این صورت یکم درد داره. منظورشو از یکم درد داره نفهمیدم بهش محل نذاشتمو رومو برگردوندم یهو دستم به بد ترین وجه کشیده شد ومن افتادم روزمین پسره داشت منو مثل گوسفندا دنبال خودش می کشید هر چی داد زدم توجه نکرد یهو وایسادوگفت بیست ثانیه بهم وقت میده تا بلند شم ..چون میدونستم دیوونست بلند شدم وبهش خیره شدم اونم طلب کار نگام کرد  میخواستم خفش کنم بعد یکم مکث گفت بزرگش نکن اندازه سه قدمم نکشیدمت تازه اگه کشیدن حساب بشه فقط یکم رفتم تا سرعقل بیای...چته؟ راه افتاد منم وبه ناچار دنبالش راه افتادم همینجوری منو تو راه روها دنبال خودش می کشوند بدون اینکه کوچک ترین حرفی بزنه ازین وضع خسته شده بودم ازحرکت وایسادمو مثل بچه ها پاها مو کوبوندم زمین برگشتو نگام کرد بالا دادن ابروش ازم سوال پرسیدمنم صدامو صاف کردم وبدون اینکه مستقیما بهش خیره بشم گفتم فک میکنم حق دارم بدونم که کجا دارین منو میبری ؟ اونم بااین شیوه

    داریم میریم بهداری

    بااینکه میدونستم ولی پرسیدم تا مطمئن بشم رفتم طرف نیمکتو روی آخرین صندلی نشستم دستم تو هوا آویزون بود پندار دنبال دلیل می گشت منم جوابشو دادم من بهداری نمیام ...شاید بتونی منو بزور ببری ولی منم روشای خودمو دارم من همینجاروی این نیمکت میشینم تکونم نمیخورم میتونی منو به این نیمکت ببندی منم مخالفتی نمی کنم ...میدونی چرا؟ ...میخوام بکم استراحت کنم تا بتونم دوباره برم جلو ساحل پس ادای آدمای نگرانو درنیار ...یه چیزیوو باید ...بی خیال مهم نیست

    از حرفایی که زده بودم کاملا جا خورده بود اومد کنارم واشاره کرد اونور تر بشینم منم اعتنایی نکردم اونم لج کردو اومد اون یکی طرف من نشست دستم کشیده شد چون خلاف جهت دست بند نشسته بود ...ولی بازم اعتراضی نکردم به دیوارای سفید روبه روم خیره شدم معلوم بود ساختمون تازه ساخته شده نگاهمو از دیوار گرفتمو به مسیری که ازش اومده بودیم خیره شدم پراز لکه های ریزو درشت آب بود به اون نگا کردم بعدم به خودم قطره قطره آب از جفتمون چیکه میکردواقعا به یه لباس نیاز داشتم لباسای بیمارستان خیلی رومخم بودن ولی اعتراضی نکردم یکی از دریابانا اومد ستاره های روی لباسش از پندار کمتر بودنزدیکتر شدو به پندار سلام کرد ...خیلی از حرفایی که میزدن سر در نیووردم درمورد یه مردی به اسم گرگ سفید حرف میزدن ...هه ...به جای اینکه دنبال دلداده بگردن ...میدونستم ..فقط میخوان منو خر کنن...آره ترسوتراز این حرفان ...خوب میدونم چه طوری حسابشونو برسم فقط کافیه پام برسه کیش پیش دایی میلاد اونوخ...وایسا ببینم من چراتا الان به دایی میلاد ...الان نه بعدا با دایی حرف میزنم ...همشون دایی رومیشناسن ...ممکنه بلایی سرم بیارن... پندار صدام زدبدون اینکه چیزی بگم به طرفش برگشتم باتکون دادن سرم پرسیدم چی شد؟صداشو صاف کردو گفت الان بهداری نمیری؟منم باقاطعیت گفتم نه ...حتی اگه به زور باشه...سرشو تکون داد وبه اون مرد نگا کرد وازش پرسید توی خوابگاه الان چند نفر هستن؟

    اون مردم یکم مکث کردو گفت قربان میدونید که ضرفیت خوابگاه اندازه نصف دریاباناهم نمیشه گروه یک وقتی گروه دو سر خدمته توی استراحته وبلعکس می دونید که نفر آخری میرسه جا براش نیست وباید روی صندلی بخوابه درضمن اونجا برا

    کلافه بودو بادست اشاره کرد که اون مرد ساکت شه بعد از یه مکث گفت که خوب خوابگاه من چی؟

    قربان خودتون...دستشو دوباره اورد بالاوبه اون مرد گفت که ساکت باشه بلندشدو گفت دنبال من بیا نگاش کردم یه خورده دستمو کشید منم با قیافه کج کرده بلند شدم باهم رفتیم یکی دوطبقه بالاتر رفتیم توی یه سالن انتها سالن به یه اتاق رسیدیم کلیدو انداخت تودر وگفت بیا تو به در تکیه دادم اونم رفت تواتاق ...یه اتاق معمولی نبود شبیه یه دفتر بود یه میز بزرگ چوبی بغل پنجره ها بود که روش یه عالمه پرونده وکاغذ بود یه کامپوترو سه تا لبتابم بود اتاق جمعو جوری بود پندار اومد روبه روم وایساد وگفت باید لباسامونو عوض کنیم منم سر تکون دادمو گفتم لباس بیمارستان نمیپوشم اونم سر تکون داد به یه نفر تلفن زد خودشم رفت تویه اتاقی فک کنم حموم بود توی اتاق یه چرخ زدم مثل همه اداره ها روی میز چند تا پرچم بود یه قرآن کهنم بغل پرچما بود پس اونقدی که فکر میکردم بی دینو ایمون نیست چند تا قاب کس اونجا بود ...همونطور که حدس میزدم ...یه سری عکس از خودشو مامان باباش باشه ...بین اون عکسا یکیشون از همه بیشتر نظرمو به خودش جلب کرد عکس یه دختر بود حدودا همسنای من بود...عکسو برداشتم...چی کار می کنی؟هول شدم خواستم عکسوبزارم سرجاش که افتاد...شکست نشستم تا جمعش کنم اونم سمت شیشه ها اومد هردو نشستیم وباهم مشغول جمع کردن شیشه ها شدیم زیر چشی نگاش کردم از عصبانیت قرمز شده بود ...حتما آدم مهمی براش بوده باید عذر خواهی می کردم ...ولی نه...به خودم اجازه نمیدم به خاطر این مرد غرورم لگد مال بشه...پس سکوت بهترین کاره....همونطور که سرش پایین بود گفت نمی خواد دست بزنی خودم جمع میکنم...اون لحظه خیلی دلم به حالش سوخت... بهش نگا کردم اونم به من نگا کرد از عصانیت شیشه های تو دستشو فشار داد هیچی نگفتم ...یکم دلم خنک شد که حرسشو درآوردم ولی یکمم گناه داشت حیوونی یه نفر چند تا تقه به در زدو یکم بعد داخل شد پندار باعصبانیت بلند شد میخواست حرسشو سر اون بیچاره خالی کنه بافریاد شروع کرد:مگه اینجا طویلست؟ که سرتو انداختی اومدی تو وقتی بهت اجازه داده شد بایدکلتو بندازی بیای تو...کی می خواین اینارو یاد بگیری؟...چیه حالا چی کار داری؟

    قربان هیچ لباسی برای خانم پیدا نکردم البته قابل حدس بود چون تواداره هیچ زنی نیست

    یه نفس صدا دار کشیدو گفت مهردادچی؟اون که برادخترش لباس خریده بودفرستادبندر یانه؟

    قربان دختر اون 6 سالشه لباساش به این خانم نمیخوره

    یعنی هیچ لباسی برای یه دختراینجا نیست...صبر کن لباسای خانم اکبری

    قربان خانم اکبری ...میخواین بدین این دخترلباسای خانوم اکبری روبپوشه؟

    پنداربه اون بنده خدا چشم قره رفت گفت که بره بیرون...منظورشونو نمیفهمیدم داستان چیه؟مگه نگفتن اینجا هیچ زنی نیست .

    اون مرد برگشت ویه پلاستیک به من داد توش لباس بود پندار به سمت یه در اشاره کردو گفت برو اونجا یه دوش بگیروعوض کن منم رفتم حموم بود دروقفل کردمو ویه دوش سه دیقه ای گرفتم ...لباسارو پوشیدم این خانم اکبری خیلیم بد لباس نیست لباساخوشرنگونو بودن از حموم اودم بیرون پندار حتی به من نگا نکرد روی مبل نشستم دستشو باباند بسته بود پامو انداختم روپام...صدامو صاف کردمو گفتم بهم گفته بودن اینجا هیچ زنی پیدا

    آره درسته

    ازاینکه مدام بپره وسط حرفم متنفرم منم سعی می کنم مثل خودش خشکو سرد باشم دوباره گفتم: پس خانم اکبری کیه؟

    قبلا اینجا کار میکرد

    پس چرا لباساشو نبرده؟

    چون اون جایی که میرفت نیازی به این لباسا نداشت .باحرفاش گیجم کرد منضورش چی بود؟یعنی چی که دیگه به این لباسا دیگه نیاز نداشت ؟چرامیگه نداشت؟کنجکاویم خیلی داشت قلقلکم میداد پرسیدم:مگه کجارفته؟

    جایی نرفته فقط مرده

    بلند شدمو گفتم هی دیوونه تو به من لباسای یه مرده رو دادی؟خونسردیش داشت دیوونم میکرد سرشو آروم آورد بالاو گفت :بااینا که نمرده؟وااااااای دلم میخواست چشاشو دربیارم نگاش کردمو گفتم

    یه لباس دیگه بهم بده

    اینجا فقط مرده ...باپوزخند ادامه داد نکنه لباس مردونه میخوای؟

    آره لباس مردونه بهم بده

    دوباره جاخورد مصمم نگاش کردمو پامو تکون میدادم بلند شدو رفت سمت کمد یه چیزایی برداشتو اومد طرفم همونطور جدی گفت بیا اینم لباس شال دیگه ندارم بهت بدم....

    منو مسخره میکنه قیافمو کج کردمو لباسارو گرفتمو روی مبل نشستم... میخواستم دست به لباسا نزنم ولی داشتم دیوونه میشدم من لباسای یه مرده رو پوشیدم واقعا فکرش آزارم میداد...بلاخره کوتاه اومدمو لباسارو برداشتمو رفتم تو حموم نو بودن هنوز مارکاشون بود شلوار کتان مشکی بود بایه پیرهن مشکی ...هه حتما یه مشکلی داره که همش سیاه میپوشه شلواره هم برام گشاد بود هم بلند پاچه هاشو تا زدم کش شلوار بیمارستانو در آوردم وبه جای کمر بند ازش استفاده کردم پیرهنم خیلی گشاد بودوتا وسط رونام میرسید چند تا تقه به در زده شد جواب ندادم پندار بود :هوا سرده بیا این سوشرتو بپوش  گذاشتم پشت در...چند لحظه صبر کردمو سوشرتو برداشتم کلاه داشت اونو پوشیدمو کلاهشو سرم کردم زیپشم تا آخر دادم بالا از حموم اومدم بیرونو رفتم سمتش وطلبکارانه گفتم خوب حالا باید چی کار کنم؟ باید یه چند ساعت استراحت کنم

    همین جااستراحت کن

    هههه .....باتو ؟؟؟تواین اتاق؟؟؟

    نگام کردو گفت خیلی خوب من میرم بلند شدو یه سری کاغذو پرونده برداشت رفت سمت در صدامو صاف کردمو دادزدم هی یاروبرگشت سمتمو گفت نمیتونی درست حرف بزنی؟احساس شاخ بودن می کردم خندیدمو گفتم کلید؟ ابروهاشو داد بالا منم باهمون لحن ادامه دادم چیه فکر کردی انقد خلم ببین یه چیزیو باید بدونی من 7 سال پیش مادرم مردو نیمه یتیم شدم ولی 5 سال بعد کاملا یتیم شدم پس خوب میدونم چی کار کنم الان من نزدیک 5 ساله باخواهرم تنها زندگی میکنم توی این 5 سال من ازش مراقبت کردم ...پس با آدمای زیادی سرو کله زدم حالا کلیدو میدی یا برم تو راه رو ...بعد از یکم مکث گفت خوب اگه با اتاقم کارداشتم یعنی اگه...پیش دستی کردمو گفتم الان ساعت اداری نیست فردا راس ساعت 8 میتونی بیای ...با انزجار نگام می کرد کلیدو انداخت کف دستم درو قفل کردم یه چرخی اتاق زدم خیلی بچه مثبته ...هیچی نداره ...از پنجره بیرونو نگا کردم روبه ساحل بود به دریا خیره شدمو آروم با خودم زمزمه کردم شب بخیردلداده ...روی کاناپه دراز کشیدم ...دوباره جای گرنبندو دست کشیدم به امید اینکه شاید حواسم نبوده واون گردنم باشه ولی نبود باید بگم تو بالگردو یه نگاهی بندازن اگه گردنبندم پیدانشه دارم برات آقا پسر...چقد اتاق گرم بود یه پرونده روعسلی جامونده بود برشداشتمشو نگا کردم زده بود پندار خاقانی 26 ساله مامور افتخاری محیط زیست ودریابانی حکم اتقال به جزیره قشم به شما بلاغ شده است...پرونده روپرت کردم وبه تلفونی که اونجابود نگا کردم پریدمو شماره دایی میلادو گرفتم حتی بوقم نمیخورد ایندفه شماره دایی مهرادو گرفتم بی فایده بود ... تلفنو گذاشتم سرجاشو دراز کشیدم ...بااینکه خسته بودم خوابم نمی برد تا چند ساعت فقط به سقف زل زده بودم اینکه دلداده کجاستو چی کار میکنه آزارم میداد همش تقصیرمنه؟ دلم برا همشون تنگ شده قول میدم اگه منو دلداده سالم برگردیم ازشون دور نمیشم بااون رفتار آرسان تصمیم گرفته بودم دیگه پیش اونا نرم ولی حالا حس میکنم بدون اونا پوچم خدامیدونه چقد دلم براشون تنگ شده؟ بی قراری بدترین حس دنیاس ...حسی که باهیچی درست نمیشه ...چند تاتقه به در زده شد تکون نخوردم بعد چند لحظه پرسید بیداری؟پندار بود سکوت کردم ادامه داد اتاق دوربین داره میدونم که بیداری یه پرونده روعسلی جامونده کاری باتو ندارم فقط اونو میخوام اصلا خودت بهم بدش ... میخوای تلافی اینکه کشیده شدی روسرم در بیاری چشامو بستم حتی دیگه به حرفاش گوش ندادم فک کنم رفت به جایی که قاب عکس شکست نگا کردم چند تا قطره خون روزمین بود بلند شدم  و یه سطل ویه طی ازتوی حموم آوردم ومشغول پاک کردن شدم کامل که پاک شد سطلو گذاشتم توی حموم  ...همه لبتابو وسایلاش اینجاست شاید براپیدا کردن دلداده بهش نیاز داشته باشه کلیدو تو قفل چرخوندم ودرو باز کردم روی یکی از صندلیا نشسته بود درو چهار طاق باز کردم بلند شد، تو چهارچوب در وایسادمو گفتم فقط به خاطر دلداده از جلوش رفتم کنارو چراغاروروشن کردمو روی کاناپه دراز کشیدم ولی همچنان خوابم نمیبرد باید با یه نفر دردو دل می کردم ولی باکی؟بااون؟ نه ...قید خوابیدنو زدم بیرون هنوز طوفان بود و پنجره ها صدای ترسناکی میدادن بلند شدمو گفتم کاغذ ومداد داری نگام کرد گفت آره بیا بردار ازش گرفتمو نشستم مشغول نقاشی کشیدن شدم از بچگیم این طور بودم هر وقت ناراحت بودم نقاشی میکشیدم پامو انداختم روپامو مشغول زدن اتود یه درخت شدم درگیر افکارم بودم سعی میکردم ارتباطمو بادنیای بیرون قطع کنمو خودمو توی خیالم زندانی کنم داشتم درخت توخوابمو میکشیدم چاهم بغلش نمیدونم چراعصبانی شده بودم یه چیزی تو بچگیام جاگذاشتم یه چیزی که الان داره اذیتم میکنه انقد خط خطی کرده بودم که کاغذ پاره شد پندار فقط نگام میکرد منم نگاش کردم ...یه قدرت عجیبی تونگاهشه بلند شدو از اتاق رفت بیرون کاغذو پرت کردم یه ور بلند شدمو پنجره روباز کردم بوی بارون همه جاروپرکرده بود قطره هاش خیلی بزرگ بودنو باشدت می اومدن پایین انقد بزرگ بودن که سرم درد گرفت دریا ناآروم بودو موجای بزرگی میفرستاد پندار برگشت بایه پلاستیک ...اومدو پنجره روبست بعد روکرد به منو گفت ناهار نخوردی شامم که نخوردی بیا الان یه چیزی بخور براخودتم بهتره مگه نمی خوای منتظر خواهرت بمونی نگاش کردم ساعت  سه ونیم بود یعنی میخواست سحری بخوره به تیپو قیافش نمیخورد که اهل این جور چیزا باشه روکاناپه نشستم غذاهارو چیده بود رو میز غذامو باز کردم استنبولی بود قاشقو برداشتمو آروم مشغول خوردن شدم این تنها غذاییکه وقتی یادش می افتم گریم نمیگیره چون دلداده از استنبولی متنفر بود احساس کردم پندار میخواد چیزی بگه حدسمم درست بود بدون مقدمه شروع کردچه طوربه من اعتماد کردیو گذاشتی بیام تو؟نترسیدی؟ شایدم خودتو به خواب زدی تا ببینی من چی کار کنم؟ سرمو اوردم بالاو نگاش کردم بعد یه مکث گفتم اول من که بهت گفتم چند ساله تنها زندگی میکنم ادمای جور،ناجور،بدجور خیلی به پستم خورده پس میتونم بایه نگاه یه شناخت از طرف مقابلم داشته باشم دوم جرئتشو نداری یه پوزخند زدوگفت اینادلیلاته؟نگاش کردمو ادامه دادم نه هنوز مهم ترینشو بهت نگفتم باچشماش پرسید چی؟ منم باچشمام به قرآن روی میز اشاره کردم یه چند ثانیه هنگ بود بعد شروع کرد به خوردن دیگه همه چی به سکوت گذشت اذانو که دادن از اتاق رفت بیرون منم دروقفل کردم درازکشیدمو چشام کم کم گرم شد

    ...

    چشاموباز کردم ساعت نزدیک هشت بود کم کم باید سروکله پسره پیدا میشد پاشدمو دروباز کردم ودستو صورتمو شستم کمرم خشک شده بود از پنجره به بیرون نگا کردم هواابری بودو بارون هنوز ادامه داشت ...صدای پندارو یه مرد دیگه میومد آروم دم در وایسادم خیلی از مکلمشون سردر نمی اوردم

    قربان ردشو زدیم میگن که ممکنه اون دختروگرگ سفید

    هیس درموردش حرف نزن

    یعنی به خواهرش نمیخاید بگید

    نه برو سرپستت

    چیوداشتن از من مخفی میکردن چیو نباید به من بگن؟منظورشون از اون دختر دلدادست؟دست به سینه وایسادم پندار که منو توچهار چوب در دید جاخورد نگاش کردم مشکوک میزد بدون هیچ حرفی رفتو روصندلیش نشست باقدمای بزرگ رفتم سمتش دوتادستامو رومیز گذاشتمو گفتم میخوام به داییم زنگ نزنم

    خونسرد بودو همین داشت دیوونم میکرد باآرامش گفت :دیروز که خودت امتحان کردی سیمای برق قطع شده اینجا وقتی هواصافه به زور میشه تماس گرفت چه برسه به اینکه ...خودت هوارومیبینی

    آها اینترنت چی؟

    اون که مشخصه

    بعد یه سوال دیگه کسی از افرادتون امروز دیروز یاحتی فردا میتونه بره تو آب یانه

    منظورت دریاست؟معلومه که نه به چی میخوای برسی

    بماند

    یه ساعت دیگه یکی از بچه ها میاد تا باتو خواهرتو چهره شناسی کنن باید عکسشو تکثیر کنیم

    بحث دلداده روکه کشید وسط فهمیدم یه خبریه یه چیزیشده به من نمیگن از ترس اینکه ممکنه سر دلداده چه بلایی ممکنه اومده باشه ضربان قلبم تادویست رفته بود...سعی کردم خونسردیمو مخفی کنم

    سعی کردم باهمون لحن ادامه بدم آها باشه ...گرگ سفید کیه؟

    چاییش پرید توگلوش وسوال برانگیز منو نگا میکرد تن صداش بالا رفتو پرسید تواز کجااین اسمو شنیدی؟

    دیروز تو راه رو یادت نمیاد؟رونیمکت

    خوب که چی؟

    اون کیه؟

    توکارای مادخالت نکن برات گرون تموم میشه

    این یه تهدیده؟

    نه یه نصیحت

    حرف میزنی یانه؟

    جوابمو نداد اعصابم خورد شد یه فلش اونجابود فلشو برداشتم نگام کرد دنبال دلیل برااین کارم میگشت

    هی دختر اون فلشو بده من چیزی نیست که باهاش شوخی کنی

    گرگ سفید کیه اروم نگام میکرد در سماورو پرت کردمو فلشو بالاش گرفتم بلندشد معلوم بود که خطرو حس کرده سعی کردم همین فرمونو برم جلو صدامو بردم بالاترو گفتم گرگ سفید کیه؟

    چرامیخوای بدونی؟

    فک کن کنجکاوی

    یه قدم اومد جلوتر فلشوبردم نزدیک تر دستم داشت میسوخت دستاشو به نشونه تسلیم بالا بردو گفت

    گرگ سفید یه آدم...آدم که نه یه گرگه توی جزیره لارک یعنی ردشو زدیم

    خوب ادامش

    ساکت بود فلشو نزدیک تر بردم

    کارش اینکه دخترای بیکس وکارو پیدا میکنه و به خرپولای کشورای عربی میفروشه

    چی؟؟؟؟

    حرفاش تو سرم میچرخید گرگ سفید چه ربطی به دلداده داره؟چرا میخوان چهره دلداده روشناسایی کنن؟؟من چیو نباید بفهمم؟ داشتم دیوونه میشدم همه اینارو باصدای بلند از پندار پرسیدم سکوتش زجرم میداد ولی بلاخره مقر اومدو شروع به حرف زدن کرد:مانمیدونیم ولی گفته میشه اون یه دخترو از آب گرفته که نزدیک کیش بوده

    دیگه حرفاشو نمیفهمیدم فلشو پرت کردمو نشستم سردرگم بودم نمیدونستم چه خبره... نه اون دختر نمیتونه دلداده باشه نه این غیر ممکنه دلداده من دست اون عوضی نیست سرم گیج میرفت پندار بالاسرم وایساده بودوحرف میزد حرفاشو نمیفهمیدم سرمو گذاشتم روزانوهام چقد دلم میخواست این خواب طولانی زودتر تموم شه ...اصن ازکجامعلومه دلداده باشه؟ولی اونا حتما یه دلیلی براخودشون دارن همش تقصیر منه سرمو ازروزانوهام برداشتمو بهش خیره شدم دستمو گذاشتم روزمینو بلند شدم خیلی میسوخت بلند شدمو رفتم طرفش وگفتم توکه بدون دلیل حرف نمیزنی حتما یه دلیلی داری...یه مدرکی باید داشته باشی که این حرفو میزنی ...وقتی چهره دلداده رومیخوای یعنی میخوای ببینی اونه یانه؟آره باید یه چیزی ازون دختر داشته باشی نه؟صدام به وضوح میلرزید خداخدا میکردم اون دختر دلداده نباشه صدای لرزیدن شیشه ها همه فضارو پر کرده بود هوای امروز خیلی بدتر از دیروزبود پندار پشت لبتابش نشستو مشغول شد حس خیلی بدی بود قلبم داشت از توی سینم میزد بیرون دلم میخواست بمیرم همش تقصیر منه همونجا روی زمین نشستمو زانوهامو بغل کردم پامو تکون میدادمو ناخونمو میخوردم نزدیک دوسال بود که این کارو کنار گذاشته بودم سرم ازدرد میترکید صدای دلداده توذهنم میپیچید خنده هاش حرفاش کتاباش همش ...خدایاهمین یه بار به پندار نگاکردم آرومه ...آرومو خونسرد تایپ میکرد انگار چیزی نشده یعنی جون یه آدم انقد براش بی اهمیت لعنتی بلاخره حرف زدو گفت پاشو بیا اینجا بلند شدمو خودمو به زور رسوندم پیش اون لبتابوبه طرفم کج کردو گفت ای دوربینی که از افراد گرگ سفید فیلم گرفته بلند شدو به من گفت بشین نشستمو فیلمو پلی کردم 

    توی فیلم چیزی معلوم نبود فقط چندتا مرد بودن ولی رفته رفته یه چیزایی به فیلم اضافه شد ...یکیشون به طرف ماشین رفتو یه گونی برداشت وبه سختی اونو روی زمین پرت کرد.گونی وباز کردن یه دختر توگونی بود پشتش به دوربین بودلباساش شبیه لباسای دلداده نبود یکیشون به زور دختره روبلند کرد...توصورت ترسیده دختردقیق شدموو.............................................................

    ویرایش شده توسط دلداده در تاریخ ۲۹/۴/۱۳۹۷   ۱۰:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان