سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش چهارم
من می دونستم که هیچ کدوم به حرفم گوش نمی کنن و تا موقعی که می خواستن جر و بحث کنن , ادامه می دادن ...
این بود که ولشون کردم و کتری رو گذاشتم روی گاز و رفتم لباسم رو عوض کنم ...
صدای دعوای اونا با حرفای تکراری و مرور بر گذشته ای تلخی که خودشون ساخته بودن , میومد ...
با شناختی که از اونا داشتم , می دونستم نیم ساعت بعد آشتی می کنن و بابام بازم پول ته جیبش رو در میاره و می ده به مامان و ازش عذرخواهی می کنه ...
بارها گفته بودم : پدر من , یک بار رو حرفت بمون ...
یا از اول پولو بده یا اگر گفتی نمی دم , دیگه نده ...
ولی فایده ای نداشت که نداشت ...
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم ...
تازگی ها هر روز این کارو می کردم ... چون احساسم این بود که تو بهار زندگیم , داشتم پیر می شدم ...
هرگز نتونسته بودم با این روش زندگی اونا کنار بیام ...
دستم رو گرفتم کنار دیوار و به خودم نگاه کردم ... به چشمام که پر از غم بود ...
بغضم ترکید و اشکم اومد پایین و لب هامو خیس کرد و از روی چونه ام رد شد و چکید روی زمین ...
مادر من زن مهربونی بود ... کاری و با عرضه ... می پخت و می شست و از ما مراقبت می کرد ...
صورت سبزه ی با نمکی داشت و دو تا چشم عسلی درشت .... هیکل خوبی هم داشت ...
با اینکه پنجاه و شش سال داشت , هنوز زن تو دل برویی بود ...
تنها یک عیب بزرگ داشت ... درست فکر نمی کرد , کاراش همه اشتباه بود و مشکل کار اینجا بود که خودشو عاقل ترین زن دنیا می دونست و هیچ وقت اشتباهش رو قبول نمی کرد و همیشه برای خطا هاش , با استدلال های بی ربط می خواست همه رو قانع کنه که کارش درست بوده ...
ناهید گلکار