سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش ششم
مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود ... نمی دونم از اینکه داماد دار شده خوشحال بود یا اینکه یک نون خور , کم می شد ...
به هر حال زندگی خندان رو تا آخر عمرش تبدیل به جهنم کرد ...
شادی و شیما هر کدوم دو سال ,دو سال از من کوچیک تر بودن ...
اونا هم به همین ترتیب ازدواج کردن ...
ولی من زیر بار نرفتم ...
البته راستشو بخواین خواستگارای زیادی هم نداشتم و با دیدن زندگی خواهر بزرگم , نمی خواستم اون اشتباه رو تکرار کنم ...
و کم کم اینو فهمیدم که یا باید مثل خواهرام هر کس اومد قبول کنم و مثل هر سه ی اونا با مشکلات زیادی روبرو بشم , یا شوهر نکنم ...
چون اگر آدم حسابی پیدا می شد به درد زندگی ما نمی خورد ...
پس لیسانس گرفتم و توی یک دبیرستان مشغول تدریس شدم ...
از اینکه سر و صداها بند اومده بود , فهمیدم دعوا تموم شده ...
مانتو رو از تنم در آوردم و از اتاق بیرون رفتم ...
دیدم کنار هم نشستن و بابا دستشو انداخته گردن مامان و داره نازشو می کشید ...
با افسوس سری تکون دادم و رفتم چایی رو دم کردم ...
جارو و خاک انداز رو برداشتم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم ...
ما هفته ای دو دست لیوان می خریدیم ...
زیر چشمی نگاهشون می کردم ... برای من سخت بود بپذیرم دو نفر آدم چطور می تونن اون همه به هم بد و بیراه بگن و باز تو صورت هم با محبت نگاه کنن ...
ولی پدر و مادر اینطوری بودن ! ...
حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ...
و این صحنه ای بود که تقریبا من هر روز می دیدم ...
ناهید گلکار