سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش اول
یک مرد جوون با ریش پروفسوری , قد بلند و خوش هیکل , با شلوارک و تی شرت آستین حلقه ای درو باز کرد ...
تا چشمش افتاد به من , رفت پشت در ... طوری که فقط سرش پیدا بود , گفت : سلام ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : سلام ... ببخشید مزاحم شدم , میشه بگین شایان بیاد ؟
گفت : ای وای , شما ببخشید ... فکر نمی کردم یک خانم پشت در باشه , معذرت می خوام ... چشم , الان صداش می کنم ...
شایان جان ... آقا شایان ... بیا مامانت اومدن دنبالت ... نمی فرمایید تو ؟
گفتم : نه , ممنون ... ببخشید مزاحم شما هم شدیم ...
گفت : نه بابا , چه مزاحمتی ؟ به من کاری نداشتن , درس می خونن ... مثل اینکه این آقا شایان شما خیلی درس خونه ...
گفتم : خوب بله , کاراشو خودش انجام می ده ...
شایان و دوستش اومدن ...
دستشو گرفتم و گفتم : تشکر نمی کنی ؟
شایان گفت : ممنون ...
اون مرد در حالی که هنوز سرش از پشت در معلوم بود , گفت : شایان جان , با اجازه مامان بازم بیا اینجا ... خوشحال میشم ... شاید به هوای تو , فرهاد هم درس بخونه ...
فرهاد گفت : بابا , من درس نمی خونم ؟
گفت : نه پسرم , نمی خونی ...
و با یک خنده به صورت من نگاه کرد و چشمک زد ...
منم خنده م گرفت و دستی کشیدم به سر فرهاد و گفتم : عزیزم , بابا شوخی می کنه ... اگر نمی خوندی که الان کلاس دوم نبودی ...
شایان , با دوستت خداحدافظی کن ... با اجازه شما ...
و راه افتادم که برم ...
بلند گفت : من امیرم ...
برگشتم نگاهش کردم و گفتم : خوشبختم ...
گفت : نمی خواین اسمتون رو بگین ؟ ...
گفتم : ان شالله یک وقت مناسب که پشت در نبودین ... خدا نگهدار ...
ناهید گلکار