سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش سوم
تلویزیون با صدای بلند روشن بود ...
مامان داشت سریال ترکی نگاه می کرد ... تا منو دید , گفت : نگار , خندان بهت زنگ نزد ؟
گفتم : نه ... نمی دونم , گوشیمو نبرده بودم ... وایسین نگاه کنم ...
گفت : قربونت برم , نمی دونم چی شده داره میاد اینجا ؟ خدا به خیر کنه , خیلی ناراحت بود ... به من چیزی نگفت ... سراغ تو رو گرفت , گفتم نیستی ... گفت پس ما شب میایم ...
بابات خوابیده , برو از جیبش پول بردار بده به من برم خرید ... نکنه با شوهر و بچه هاش بیاد , یک چیزی درست کنم برای شام ...
گفتم : مامان ؟ دیگه چی ؟ من چرا پول بردارم ؟
گفت : خوب دیوونه , من دست کنم تو جیبش باز دعوا میشه ...
گفتم : مامان جان , اگر پول داشت پول کلاس شایان رو می داد ... من این کارو نمی کنم ...
گفت : پس یکم بهم پول بده ... بابات که بیدار شد , ازش می گیرم بهت می دم ...
اونو که می شناسی , ندارم از دهنش نمیفته ...
خودم بعدا یک خاکی تو سرم می ریزم ...
از این طرز حرف زدن اون بدم میومد ... ولی مادرم بود , چیکار می تونستم بکنم ؟ ...
پرسیدم : چقدر می خواین ؟ ... مامان جان , پول کلاس شایان هم که من باید بدم ... اینو دیگه بهم پس بدین لطفا ...
گفت : اووو , گدایی ... به خدا مثل بابات ناخن خشکی ... نمی خوام ...
اصلا نمی خوام , برین به جهنم ... هر کوفت و مرگی می خواین بخورین ... به من چه حرص و جوش شکم شما رو بخورم ؟ ...
دو تا پنجاه تومنی گذاشتم روی میز و رفتم خوابیدم ...
خونه ی ما یک آپارتمان هفتاد و پنج متری بود ....
در , به یک هال و پذیرایی باز می شد و سمت راست یک آشپزخونه ی اوپن ...
و پشت اون با یک راهروی باریک که سرویس و حمام اونجا بود ...
روبرو دو تا اتاق خواب داشت ... اون که درش تو هال باز می شد , اتاق من و شایان بود و اون یکی که درش کنار حمام بود , مال مامان و بابا ...
ناهید گلکار