خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    نمی دونم چه مدت خواب بودم که احساس کردم دو نفر دارن با هم جر و بحث می کنن ...
    از خواب بیدار شدم ... هراسون رفتم تو هال ...
    خندان اومده بود و داشت گریه می کرد ... تا منو دید , بلند شد و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : نگار , تو رو خدا بیا با مرتضی حرف بزن ...
    گفتم : بازم شروع کرده ؟
    گفت : آره به خدا , داره منو می کشه ... من نمی رم ... من خونه ی مادر اون نمی رم ... فکر می کنی با این کارایی که اون می کنه ما می تونیم پول پس انداز کنیم ؟
    میگه بریم اونجا کرایه خونه ندیم ...
    گفتم : شب میاد اینجا ؟
    گفت : آره ... ولی تو بهش نگی من برای این اومده بودم اینجا ... من سر حرف رو باز می کنم , تو وانمود کن الان شنیدی ... حسابی دعواش کن ...
    بذار بترسه و بدونه نباید منو آلاخون والاخون کنه ...


    بابا خواب آلود اومد بیرون و ما بهش سلام کردیم ...
    سرشو خاروند و گفت : بچه ها کوشن خندان ؟

    گفت : سارا خوابید و اشکانم داره با شایان بازی می کنه ...
    پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی بابا ؟
    گفت : مرتضی بهم فشار آورده اثاث جمع کنم با دو تا بچه برم تو خونه ی مادرش زندگی کنم ... میگه واسه ی یک سال , ولی من چشمم آب نمی خوره ... می ترسم برم اونجا و گیر بیفتم ...
    مامان گفت : گوه خورده , بیاد اینجا حسابشو می ذارم کف دستش ... مگه شهر هرته ؟
    گفتم : مامان جان خواهش می کنم ... قربونت برم , بذارین من حرف بزنم ... سعی می کنم قانعش کنم ...
    مامان حرف رو عوض کرد و گفت : نگار , یک زنگ بزن به شادی ... فکر کرده اینجا مهمونی بوده و به اون نگفتیم , بهش برخورده ... می گفت نگار یک زنگ به من نزده ...
    گفتم : کی به شادی گفته امشب خندان اینجاست ؟
    گفت : من گفتم , پنهون کاری نداریم که ...
    گفتم : آخه اگر به اون بگیم که باید به شیما هم بگیم ... دیگه نمی تونیم با مرتضی حرف بزنیم ...
    خندان اومده یک مسئله ی زندگیشو حل کنه , اونا بیان چیکار ؟
    ول کنین , فردا زنگ می زنم ...
    گفت : چیه ؟ اختیاردار زندگی من شدی ؟ ... بچه ام می خواد بیاد خونه ی من , تو باید اجازه بدی ؟ ...
    گفتم : مامان جان , خوب اگر می خواستی بگی بیان چرا به من میگی ؟ خوب خودتون هر کاری می خواین بکنین ...
    بابا گفت : راست میگه نگار ... اگر زنگ زد بگو خبری نیست , یک شب دیگه بیان ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان