سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش پنجم
خندان یک پسر داشت که یک سال از شایان کوچیکتر بود و دو سال بعد از ازدواجش به دنیا اومد و حالا هم یک دختر سه ماهه کوچولو داشت ...
اغلب برای خرج روزانه می موند و من دلم طاقت نمی آورد کمکش نکنم ...
مرتضی توی این نه سالی که خندان رو گرفته بود , مرتب کار عوض کرده بود و بدهکاری بالا آورده بود ...
یک بارم به همین خاطر افتاده بود زندان و به کمک پدرش , درش آوردیم ...
و حالا دل مامان و بابا ازش حسابی پر بود ...
اون شب هم گریه های خندان باعث شده بود که بیشتر طرفش بُراق بشن ...
سر شب بود که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
شایان بدو درو باز کرد ...
مرتضی بود ... با یک لبخند اومد تو و سلام کرد ...
بابا بلند شد و با هاش دست داد ... منم به گرمی با هاش احوالپرسی کردم و بیشتر از همیشه تحویلش گرفتم ...
ولی مامان که تو آشپزخونه بود , سرسنگین جوابشو داد و چند تا چایی ریخت و با زیردستی آورد گذاشت روی میز ...
مرتضی پرسید : مامان جون خوبین ؟ چرا اوقاتتون تلخه ؟ ...
من می دونستم اون نمی تونه جلوی زبونش رو نگه داره ...
فورا گفتم : چیزی نیست ... مامان اینا خوبن آقا مرتضی ؟ سلام ما رو برسونین ...
ولی مامان متوجه نشد و گفت : چرا شیرین باشه ؟ هان ؟ تو روزگار بچه ی منو سیاه کردی ... می خوای آواره اش کنی , ما هم بهت حرفی نزنیم ؟ ...
گفته باشم , حق نداری بچه ی منو ببری خونه ی مادرت ...
ناهید گلکار