سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش ششم
گفتم : مامان ؟ ... مامان , خواهش می کنم ...
آقا مرتضی , تو رو به دل نگیر ... مامانه دیگه , خودتون که می دونین چطوریه ...
مرتضی گفت : مامان جون چاره نداریم , وگرنه منم دلم نمی خواد برم ... شش ماهه نتونستم کرایه ی خونه رو بدم ... از کجا بیارم ؟
حالا موقتی یک مدت می ریم , تا خدا چی بخواد ...
گفت : نه ... نه , من اجازه نمی دم ... حق نداری ...
گفتم : مامان جون , میشه بعدا حرف بزنیم ؟ ... الان آقا مرتضی تازه از راه رسیده ... شام بخوریم , خستگیش در بره , بعدا ...
گفت : مگه کار می کنه که خسته بشه ؟ اگر می کرد که اوضاعش بهتر از این بود و لازم نبود بچه ی منو آواره ی کوچه و خیابون کنه ...
خندان با اعتراض داد زد : مامان ؟؟ چی داری میگی ؟ بس کن دیگه ...
مرتضی یکم طرف خندان بُراق شد و گفت : تو گفتی کار نمی کنم ؟ پس اون شکم وامونده رو چطوری سیر می کنی ؟
نمی تونم آقا , بیشتر از این نمی تونم ... همینه که هست , می خواین بخواین نمی خواین نخواین ... پاشو بچه ها رو بردار , بریم ...
و از جاش بلند شد و راه افتاد طرف در و صدا کرد : اشکان ... بیا بابا , از اینجا بریم ...
مامان گفت : حقیقت تلخه دیگه , اگر راست میگی جواب بده ...
من رفتم جلو و گفتم : آقا مرتضی ببخشید , تو رو خدا ناراحت نشین ... مامانو که می شناسین , منظوری نداره ...
به دل نگیرین , به فکر دخترشه ... خودت دختر داری می دونی چی می گم ...
مامان باز دخالت کرد و گفت : اصلا نمی ذارم خندان رو ببری ...
برو هر وقت زندگیتو درست کردی بیا ببرش ...
خندان گفت : شما دخالت نکن , این حرفا چیه می زنی ؟
گفت : چه حرفایی ؟ خودت اومدی اینجا گریه زاری کردی گفتی منو از دست اون نجات بدین ...
ناهید گلکار