سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش اول
کلافه شده بودم و داشتم از خجالتِ کاری که اونا کرده بودن , آب می شدم ...
رفتم تو اتاقم ...
سارای کوچولو رو تخت من و تو این سر و صدا , خواب بود ...
کنارش نشستم و دست های قشنگ و ظریفشو گرفتم و گفتم : به این دنیای بی رحم خوش نیومدی ... عاقبت تو چی میشه ؟ تو هم مثل ما باید یک عمر بسوزی و بسازی ؟
خندان همین طور داشت با مامان جر و بحث می کرد و گاهی هم صدای بلند و گوش خراش بابا شنیده می شد ...
ولی چیزی این وسط برای من تازگی نداشت , اصرار مامان برای متقاعد کردن همه شروع شده بود که بهترین کار رو انجام داده و این ما هستیم که نمی فهمیم ...
خندان با صورتی گریون اومد تو اتاق و درو بست و گفت : حالا چیکار کنم نگار ؟ ...
گفتم : هیچی , بچه ها رو حاضر کن بریم خونه ی تو ... من با مرتضی حرف می زنم ...
بیچاره فرار کرد ...
گفت : برم خونه ؟
تو صورتش نگاه کردم و با تمسخر گفتم : پس نه , اینجا تو دیوونه خونه بمون ...
بچه ها رو هم روانی کن ...
گفت : ولی مرتضی حالا حالاها این کتکی که خورد رو فراموش نمی کنه ...
گفتم : حق داره ... تو اگر از مادرشوهرت کتک می خوردی , فراموش می کردی ؟
پاشو بریم , من باهاش حرف می زنم ولی فکر نمی کنم زیادم اثر داشته باشه ...
حالا مجبوری به خاطر اینکه دلشو به دست بیاری , بری خونه ی باباش زندگی کنی ...
گفت : نه تو رو خدا ... یک کاری بکن , نگار ...
اونجا اصلا راحت نیستم ... اون وقت باید بیاین و نعش منو از اونجا بیارین بیرون ...
زنگ زدم یک تاکسی بیاد ... و لباس پوشیدم ...
خندان هم حاضر شده بود ...
مامان وقتی دید که ما داریم می ریم , ناراحت شده بود و پریشون باز شروع کرد از کار خودش دفاع کردن ...
گفت : نگار به خدا صبر کن , اگر دیگه مرتضی جرات کرد اسم خونه ی باباشو بیاره ...
بیخودی برندار اینا رو ببر , بذار بفهمه یک من ماست چقدر کره می ده ...
ناهید گلکار