سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش دوم
من سکوت کردم و سارا رو بلند کردم انداختم روی شونه م و از در رفتم بیرون ...
پشت سرم تو راهرو فریاد زد : اووووو تحفه ... انگار از دماغ فیل افتاده , نکبت ...
اصلا خوب کردم , دلم خواست ... نگار ؟ ... نگار ؟ نرو , به حرفم گوش کن ...
خندان اشکان رو داد بیرون و مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : نگران نباش مامان جون , بهت خبر می دم ... این طوری بهتره ... خداحافظ ...
و اونم درو چنان بهم کوبید که تمام ساختمون لرزید ...
از روزی که من یادم میومد , مامان احساس بدبختی می کرد و همیشه ناله داشت ...
در حالی که پنج تا بچه ی سالم و خوب داشت ...
شوهری داشت که با تمام وجود دوستش داشت و اگر ندونم کاری نمی کرد , وضع مالیش هم بد نبود ... و این زندگی نکبت بار حاصل بی عقلی اون بود و بس ...
سر راه سه تا پیتزا خریدم و رفتیم خونه ی خندان ...
مرتضی نبود ...
خودم زنگ زدم ... گوشی رو برداشت و بلافاصله گفت : دیدی نگار با من چیکار کردن ؟
حالا صبر کنین ... منم بُز نیستم ... می دونم از این به بعد باهاشون چیکار کنم ...
گفتم : مرتضی , من با بچه ها خونه ی شمام ... منتظرتون هستم بیاین با هم حرف می زنیم ...
گفت : واقعا ؟ باشه , الان میام ...
و گوشی رو قطع کردم ...
خندان گفت : به خدا دیگه تحمل ندارم نگار , می خوام طلاق بگیرم ...
این زندگی فایده ای نداره ...
گفتم : آره بگیر , فکر خوبیه ... خیلی خوب میشه ... نیست که تحصیل کرده ای و شغل خوبی داری ...
پدر و مادر فهمیده ای داری که ازت حمایت کنن ... قانون این ممکلت هم حق رو به تو می ده و بچه ها هم مال تو می شن ... به به , گل و بلبل ...
ناهید گلکار