سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش پنجم
وقتی به مرتضی نگاه می کردم , مردی رو دیدم که تو جوونی کمرش شکسته و راه به جایی نداره ...
درموندگی از سر و صورتش می ریخت ...
اونم قربانی بی فکری و بی عقلی مادر من شده بود ...
به خندان گفتم : میشه من ازت خواهش کنم با مرتضی راه بیای ؟ ...
یک مدت برو خونه ی مادرش , بذار یک کار درست و حسابی پیدا کنه و اینقدر عذاب نکشین ...
الان که این طور معلومه , چاره ای ندارین ...
ظاهرا من خندان رو قانع کردم و سر مرتضی منت گذاشتم ...
اونم از اینکه این طوری مشکلش حل شده بود , راضی شد و با هم شام خوردیم و من برگشتم خونه ...
تو راه فکر می کردم ...
خندان راست می گفت ... اونو نصیحت می کنم ولی من با خودم دارم چیکار می کنم ؟ پس زندگی من چی میشه ؟
حق نداشتم طعم خوشبختی رو بچشم ؟ ...
تا اون موقع نتونسته بودم پس انداز درست و حسابی برای خودم داشته باشم ...
با وجود اینکه من دبیر فیزیک بودم و هر روز دو تا سه تا شاگرد خصوصی هم می گرفتم و درآمد خوبی داشتم , ولی حتی نتونسته بودم برای خودم یک ماشین بخرم ...
خرج شایان کلا با من بود ... اونقدر شهریه ی مدرسه اش رو نمی دادن تا من برای اینکه بچه خجالت نکشه , می رفتم پرداخت می کردم ...
شوهر شادی هم وضع خوبی نداشت ...
تازگی ها شک کرده بود که معتاد شده ولی هنوز دقیقا نمی دونستم که اون درست متوجه شده , یا یک شک بی دلیل زنونه است ...
چون شادی همیشه به همه مشوک بود ... اونم یک پسر دو ساله داشت و بیشتر اوقات از من پول قرض می خواست ...
پولی که هیچ وقت پس دادنی نبود ...
ناهید گلکار