سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش ششم
همیشه دو سه روزه قرض می کرد ... دو سه ماهی می گذشت و انگار فکر می کرد من فراموش کردم و دوباره با خواهش و تمنا , قرض می خواست ...
آخه منم به همین راحتی پول نمی دادم , چون برای اون زحمت می کشیدم ...
شیما این وسط یکم وضعش بهتر بود و صادق شوهرش شغل مناسبی داشت و حساب و کتاب سرش می شد و ده سال از خودش بزرگ تر بود ... اما چون مرد خوش قیافه ای بود , دائما شیما که یک جورایی شبیه مامان فکر می کرد , بهش شک داشت و دنبالش می رفت ...
و خوب دعوا و مرافعه های اونا هم تمومی نداشت ...
این وضع برای من دیگه غیرقابل تحمل بود ...
انگار با دلسوزی هام همه ی اونا رو , حتی بابام رو , به خودم متکی کرده بودم ...
و هیچ جور نمی تونستم از اون تار عنکبوتی , خودمو خلاص کنم ...
دیروقت برگشتم خونه ...
مامان منتظر و نگرانم بیدار نشسته بود ... پرسید : چی شد ؟ آشتی کردن ؟
گفتم : آره , آشتی کردن ...
گفت : اگر فردا اون پسره ی احمق , خندان منو ببر تو خونه ی مادرش ؛ از چشم تو می ببینم ...
گفتم : اگر نره خونه ی مادرش , کجا بره ؟ خرجش رو ما می دیم ؟
لطفا مامان جون به کار خندان , کار نداشته باش ...
یک سری تکون داد و و با افسوس گفت : تو مثلا خواهری ؟ به جای اینکه به فکرش باشی بهش حسودی می کنی که اون شوهر داره تو نداری ...
سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم ...
دنبالم اومد و گفت : نگار به خدا بدبختش می کنی ... نذار بره , جلوشو بگیر ...
گفتم : مامان جان , شش ماه کرایه خونه بدهکارن ... شما می دی ؟ خوب بدین , تا من نذارم بره ...
گفت : الهی قربونت برم , تو بده ... من پول دستم بیاد بهت برمی گردونم , قول می دم ... اصلا می خوای بهت نوشته می دم ... بچه ام اونجا پژمرده میشه , از بین می ره ...
گفتم : من ندارم , از کجا بیارم ؟ خودتون یک فکری بکنین ...
گفت : فکر نمی کردم یک روز تو اینقدر بی رحم بشی ...
ناهید گلکار