خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش هفتم



    سریع رفتم تو تخت و چشمم رو هم گذاشتم چون اون ول کن نبود ...
    صبح وقتی سرویس شایان بوق زد , منم حاضر بودم ...
    با هم از خونه رفتیم بیرون ...
    شایان رو سوار کردم فرهادم اومد ... اونم سوار شد و درو بستم و رفتن ...

    و خودم از کنار خیابون راه افتادم برم تا تاکسی بگیرم ...
    یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... بدون اینکه نگاه کنم , متوجه شدم از اون ماشین های درست و حسابی باید باشه ...
    تندتر به راهم ادامه دادم که صدای یکی رو شنیدم که گفت : الان لباس پوشیدم , میشه با هم آشنا بشیم ؟
    برگشتم ... پدر فرهاد بود ...
    گفتم : صبح به خیر ...
    گفت : صبح شما هم بخیر , بفرمایید تا یک جایی شما رو برسونم ... ببخشید , من امیرم ...
    گفتم : نگار هستم ... ممنون , خودم می رم ... بابت دیشب فقط می تونم بگم متاسفم ...
    گفت : برای چی ؟
    میشه سوار بشین ؟ هوا سرده , تو راه حرف می زنیم ...
    گفتم : من سردم نیست , مرسی ... باید برم دیرم میشه , مسیرم به شما نمی خوره ...
    اومد جلو دستی به ریشش کشید و گفت : ما همسایه ایم , پسرامون همکلاس هستن , پس من می تونم شما رو برسونم ...
    احساس کردم پرروتر از اونیه که باید باشه و این اصرار از روی ادب نیست ...
    گفتم : شما بفرمایید , من خودم می رم ...
    گفت : نمی فهمم برای چی ؟
    گفتم : برای اینکه من خواهر شایانم نه مادرش , پس نمی تونم سوار شم ... خدانگهدار ...

    و با سرعت هر چی تمام تر راه افتادم ...
    و اونم از کنارم رد شد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان