سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش هفتم
سریع رفتم تو تخت و چشمم رو هم گذاشتم چون اون ول کن نبود ...
صبح وقتی سرویس شایان بوق زد , منم حاضر بودم ...
با هم از خونه رفتیم بیرون ...
شایان رو سوار کردم فرهادم اومد ... اونم سوار شد و درو بستم و رفتن ...
و خودم از کنار خیابون راه افتادم برم تا تاکسی بگیرم ...
یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... بدون اینکه نگاه کنم , متوجه شدم از اون ماشین های درست و حسابی باید باشه ...
تندتر به راهم ادامه دادم که صدای یکی رو شنیدم که گفت : الان لباس پوشیدم , میشه با هم آشنا بشیم ؟
برگشتم ... پدر فرهاد بود ...
گفتم : صبح به خیر ...
گفت : صبح شما هم بخیر , بفرمایید تا یک جایی شما رو برسونم ... ببخشید , من امیرم ...
گفتم : نگار هستم ... ممنون , خودم می رم ... بابت دیشب فقط می تونم بگم متاسفم ...
گفت : برای چی ؟
میشه سوار بشین ؟ هوا سرده , تو راه حرف می زنیم ...
گفتم : من سردم نیست , مرسی ... باید برم دیرم میشه , مسیرم به شما نمی خوره ...
اومد جلو دستی به ریشش کشید و گفت : ما همسایه ایم , پسرامون همکلاس هستن , پس من می تونم شما رو برسونم ...
احساس کردم پرروتر از اونیه که باید باشه و این اصرار از روی ادب نیست ...
گفتم : شما بفرمایید , من خودم می رم ...
گفت : نمی فهمم برای چی ؟
گفتم : برای اینکه من خواهر شایانم نه مادرش , پس نمی تونم سوار شم ... خدانگهدار ...
و با سرعت هر چی تمام تر راه افتادم ...
و اونم از کنارم رد شد و رفت ...
ناهید گلکار