سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش اول
زیر لب غر زدم : این دیگه از جون من چی می خواد ؟
پا شده اومده دیوونه خونه ی ما رو هم دیده ...
خیلی بی شعوره که باز دنبال من راه افتاده ... ای بابا , حالا همسایه هم هستیم ...
بگو جواب زنت رو چی می خوای بدی اگر منو برسونی ؟
اون روز من بعد از مدرسه , سه تا کلاس داشتم ... از این خونه به اون خونه می رفتم و درس می دادم ...
تو خونه ی ما جایی نبود که شاگردام بیاین وگرنه من اینقدر عذاب نمی کشیدم ...
حتی شایان هم جرات نمی کرد دوستشو بیاره ...
آخرین کلاسم که تموم شد , با مترو تا نزدیک خونه رفتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
آخرای آبان بود ولی هنوز روی درخت ها برگ های زرد وجود داشت ...
من تو این اوضاع در هم و بر هم سعی می کردم یک طوری حالمو خوب کنم ...
گاهی می رفتم تو رویا و گاهی با یک موزیک به خودم آرامش می دادم و گاهی هم مثل اون روز به برگ های رنگارنگ درخت ها نگاه می کردم و لذت می بردم ...
تو خیابون ما سر تا سر درخت چنار بود که به طور شگفت انگیزی با برگ های قرمز رنگ , زیبا شده بود ...
اون برگ ها طوری به درخت چسبیده بودن که انگار تازه در اومدن و قصد ریختن نداشتن ...
یک دسته کلاغ هم صف کشیده بودن و از اونجا رد می شدن ...
خیلی دلم می خواست بدونم اونا هر روز کجا می رن ... سرم بالا بود ... به تماشا ایستادم ...
با صدای بوق یک ماشین ترسیدم و تمام بدنم یک جا تکون خورد ...
ناهید گلکار