سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش دوم
اومدم یک چیزی بهش بگم که دیدم امیره ...
سرشو خم کرد و گفت : سلام نگار خانم , چه اتفاق جالبی ... با هم رسیدیم خونه ...
میاین بالا ؟
سرمو چند بار با بی حوصلگی تکون دادم و گفتم : مرسی , شما بفرمایید ... من پیاده روی رو دوست دارم ...
پیاده شد و گفت : جمعه با هم بریم پیاده روی ؟
گفتم : دیشب خونه ی ما رو دیدین ؟ اونی که داشت فریاد می زد , مامان من بود ...
ازش بر میاد شما رو ببره طبقه ی چهارم از اون بالا بندازه وسط خیابون , که نه تنها پیاده روی از یادتون بره بلکه منتفر هم بشین ...
دیشب هم داشت دامادمون رو می زد که شما رسیدین ...
خنده ی صداداری کرد , طوری که ریسه رفته بود و زیاد حرف منو جدیدی نگرفت و گفت : وای چقدر شما با نمکی ... والله اگر یک روز با من بیاین پیاده روی , می ارزه ...
گفتم : ببخشید من دیرم میشه , باید برم ...
با قدم های تند رفتم به طرف خونه ...
اونم سوار شد و آهسته پشت سر من میومد ...
داشت اعصابم خورد می شد ...
ای خدا , این کی بود سر راه من قرار دادی ؟
شیطونه میگه برم به زنش بگم ...
نه نگار , حالا که شیطون گفته برو به مامان بگو تا بفهمه با کی طرفه و حساب کار دستش بیاد ...
تا در خونه دنبالم اومد ...
من اصلا برنگشتم و با سرعت از پله ها رفتم بالا ...
بابا خونه نبود و مامانم خواب بود و شایان تو اتاق من مشق می نوشت ...
لباسم رو که در آوردم , کنارش نشستم و ازش پرسیدم : شایان جان امروز نرفتی خونه ی فرهاد ؟
نگاه معنی داری به من کرد و با تعجب گفت : خودت گفتی نرم ...
گفتم : اِ ... اِ ... آره عزیزم , مرسی که به حرفم گوش کردی ...
مامان فرهاد چه شکلیه ؟ یعنی مهربونه یا اخمو ؟
ناهید گلکار