سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش چهارم
گفتم : مامان جان همین الان دلم می خواست داشتم و ده میلیون بهت می دادم , خونه نمی اومدی تا تموم بشه ...
همین لوستر آخه به این خونه میاد ؟ رفتی اینو خریدی هفت میلیون , زدی تو این هال کوچیک ...
قسطشو دادی , آخرم با مرده دعوا کردی ... مونده ی پولشو من دادم ...
شما پول نگه نمی داری که ...
گفت : دیگه داری زر زیادی می زنی ... تو این چیزا سرت نمی شه , من برای آبروی شیما خریدم ... فامیلش می خواستن بیان خونه ی ما ...
هنوز مادر نشدی , نمی دونی تو دل من چی می گذره ...
و همین طور می گفت و می گفت ...
کم کم دلش به حال خودش سوخت و پیاز داغشو زیاد کرد ...
آخرم خودش باورش شد که من دارم بهش ظلم می کنم ... برای اینکه اون به من احتیاج داره , دارم عذابش می دم ...
و اونقدر کرد که دیگه چاره نداشتم ...
بلند شدم و گفتم : نکن اینطوری ... صورت بده برم بخرم ...
گفت : رو اوپن گذاشتم ... ولی نمی خوام , ولش کن بذار آبرومون پیش دامادام بره ... من لیاقت ندارم ... کس وکاری ندارم ...
الهی بمیرم شماها راحت بشین ...
گفتم : مثل اینکه دیشب یکی رو زدی از خونه بیرون کردی , اونجا فکر آبروت نبودی ؟حالا برای میوه و شیرینی آبرومون می ره ؟
چون شوهر شیما پولداره ؟
اینو گفتم ... واویلا ...
داد زد ... بد و بیراه گفت ...
و من در میون اون صداهای دلخراش لیست رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
ولی نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم ...
بینیمو گرفتم تا شاید اشکم نریزه ...
و از پله ها تند تند رفتم پایین ...
ناهید گلکار