سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش پنجم
توی لیست خرید , تخمه و پسته ... شیرینی ناپلئونی ... دلستر لیمویی ... موز و آناناس و گردو و زیتون پرورده هم دیده می شد ...
و اون خرید برای من هشتصد هزار تومن تموم شد ...
در حالی که از شدت ناراحتی داغ شده بودم , کیسه های چیزایی رو که خریده بودم گذاشتم کنار دیوار ...
نمی تونستم حملشون کنم ...
در حالی که اونقدر گریه کرده بودم که جونی تو تنم نمونده بود ...
مادرم بود دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم , در عین حال از داد و بیداد کردنش می ترسیدم ...
تلفنم رو از کیفم در آوردم که زنگ بزنم یک تاکسی بیاد منو ببره خونه ...
هنوز شماره نگرفته بودم که یکی از پشت سرم کسیه ها رو برداشت ...
نگاه کردم ... امیر بود ...
تو دلم گفتم : ای خدا , این اجل معلق از کجا پیداش شد ؟ هر جا می رم هست ...
با حالتی که معلوم می شد ناراحته , گفت : خواهش می کنم بذار کمکت کنم ...
بیا بریم سوار شو ...
دیگه چیزی برام مهم نبود ... دو روز بیشتر نبود اونو می شناختم که شاهد همه ی گرفتاری های من شده بود ...
با خودم فکر کردم خوب مگه می خواد چی بشه ؟ دو قدم راه منو می رسونه , همین ...
گفتم : مزاحم نیستم ؟
حرفی نزد ...
کیسه ها رو گذاشت عقب ماشین و درو باز کرد و نشستم ...
مثل همیشه سر حال نبود ...
منم عین بچه ها دلم می خواست گریه کنم ... نه , دلم می خواست داد بزنم تا یکی به فریادم برسه ...
تا خونه راهی نبود ...
امیر برخلاف تصور من که فکر می کردم منو سوال پیچ می کنه تا سر در بیاره چرا گریه می کنم , سکوت کرد ...
درِ خونه نگه داشت و تمام خرید منو برد بالا و گذاشت پشت در خونه و گفت : ناراحت نباشین ...
برو به سلامت ...
و از پله ها رفت بالا ...
زنگ زدم ...
شایان درو باز کرد ...
ناهید گلکار