سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش ششم
مامان لباس خوب پوشیده بود و آرایش کرده بود و منتظر بچه ها بود ...
گفت : وای نگار , دستت درد نکنه ... خدا خیرت بده ... هیچی تو خونه نداشتیم ...
چرا گریه کردی مادر ؟ چیزی شده ؟
گفتم : اگر داد و بیداد نمی کنی , از دیروز تا حالا حساب کنین , صد تومن دستی دادم به شما ...
سیصد تومن کلاس زبان شایان ...
هشتصد تومن هم الان ...
شما فکر می کنی من چیکارم ؟ چقدر درآمد دارم ؟
شما مادر منی , یکم به فکر منم باش ...
گفت : تو برای پول گریه کردی ؟ خیلی خوب , حالا بهت می دم ... نمی خورم پول تو رو که ... باید حتما به رخم می کشیدی و زخم زبون می زدی ؟ ... می مردی لال می شدی ؟
از دل خوشم ازت پول می خوام ؟ یا برای خودم تیتیش مامانی خریدم ؟
هر چی هست خودتم تو این خونه , مرگت می کنی ... منتش رو سر من می ذاری ؟ ...
فایده ای نداشت ...
گوش اون حرف کسی رو نمی شنید و فقط به خودش گوش می کرد و اونچه رو که دلش می خواست , باور داشت ...
ولی چیزی که باعث تعجب من شد این بود که عصبانی نشد و همون حالت خوشحالی تو صورتش بود ....
قاعدتاً باید کاسه ای زیر نیم کاسه اش باشه ...
یک ساعت بعد بابا اومد با دست پر ... همون لیست رو برای اونم پیام کرده بود و بابا با حذف چند تایی , همه رو خریده بود ...
مامان با خوشحال رفت جلو و اونا رو ازش گرفت و تشکر کرد و برد تو آشپزخونه و اصلا به روی خودش نیاورد که نگار رو وادار کردم اینا رو بخره ...
نمی دونم شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ...
به هر حال صدای من در نیومد ... چون می دونستم اگر دهنم رو باز می کردم , جلوی صادق و احسان جار و جنجال به پا می کرد و اِبایی از این کار نداشت ...
ناهید گلکار