سنگ خارا 🥀
قسمت چهارم
بخش هفتم
شیما و صادق اول اومدن و بعدم شادی و احسان ...
مامان اونقدر خوشحال و سر حال بود که من حیرت زده بهش نگاه می کردم و منتظر بودم ببینم چه نقشه ای داره ...
و این وسط از همه بیشتر به صادق می رسید ... مثلا می گفت : صادق جان نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود , تا چشمم رو هم می ذاشتم خواب تو رو می دیدم ...
با خودم می گفتم ای بابا , من چرا اینقدر این پسر رو دوست دارم ؟ ...
از بس آقایی ... به خدا یاد شیما نمی کردم , ولی یاد تو بودم ...
من سرم رو با دختر شیما , نازگل , گرم کرده بودم ... اون تازه دو ماه داشت و شیرین و دوست داشتنی بود ...
نمی خواستم به این دلقک بازی ها فکر کنم ...
مامان یک آهنگ شاد و قردار گذاشت و خودش شروع کرد به رقصیدن و شادی و شیما رو هم بلند کرد ...
مجلس گرم شد ...
صادق و احسان و بچه ها هم در حال قر دادن و شادی کردن بودن ...
بابا هم که مامان رو اینطور خوشحال دیده بود , آب از دهنش برای اون راه افتاد و بلند شد و بغلش کرد و با هم رقصیدن ...
مامان مرتب با صدای بلند فریاد می زد : هان ... هان ... بیا , بیا , دست دست ...
آخ , داشتم دیوونه می شدم ... اصلا نمی فهمیدم موضوع چیه ؟
که تلفنم زنگ خورد ... خندان بود ...
فورا نازگل رو گذاشتم روی مبل و گفتم : شیما , مراقبش باش ...
رفتم تو اتاق ولی صدای آهنگ زیاد بود و بازم شنیده می شد ... و صدای خنده های بلند مامان ...
گفتم : جانم خواهری ؟ ...چی می خواستی ؟
با گریه گفت : دارین می زنین و می رقصین ؟ دیشب مرتضی رو زده از خونه بیرون کرده , امشب صادق و احسان رو آورده خوشحالی می کنه ؟ فقط من زیادی بودم ؟
گفتم : هیچی نگو ... بهتر که نیستی , کاش من جای تو بودم ...
نمی دونم مامان چه نقشه ای برای صادق کشیده ؟ ... حالا معلوم میشه , اون بیخودی برای کسی این کارا رو نمی کنه ... باهات شرط می بندم ...
خواهر جون تو رو خدا غصه نخور , اینجا هیچ خبری نیست ...
ناهید گلکار