سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش دوم
بالاخره همه رفتن ...
من و مامان داشتیم جمع و جور می کردیم که یک مرتبه دیدم گوشیشو از رو اوپن برداشت و گرفت گوشه ی مشتش و رفت تو حموم ...
طوری این کارو کرد که منو به شک انداخت ...
اول مردد شدم برم یا نه ...
یکم سرمو به کار گرم کردم ولی طاقت نیاوردم ... رفتم پشت در و دیدم با کسی حرف می زنه ...
سرمو چسبوندم به در ...
می گفت : قربونت بشم صادق جان , نمی خوام کسی بفهمه ... حتی به شیما هم نگو ...
من سر یک ماه پس می دم ... آره , مادر جان ... فدات بشم , دستت درد نکنه ...
آره , آره ... می دونم پول زیادیه ولی حتما فکرشو کردم که به تو گفتم ... من تو رو مثل پسر خودم می دونم وگرنه به کسی رو نمیندازم برای پول ... بمیرم هم این کارو نمی کنم ...
تو با همه برای من فرق داری ...
اگر به احسان می گفتم از خدا می خواست به من قرض بده ولی من به تو اعتماد دارم ...
لبم رو گاز گرفتم ... اونقدر محکم که شوری خون رو روی زبونم احساس کردم ...
مامان از در اومد بیرون و وقتی منو به اون حال دید , یک لحظه ترسید و دست و پاشو گم کرد ...
و گفت : چیزی شده نگار ؟ ... می خواستم برم حموم , پشیمون شدم ...
چرا اینجا وایستادی ؟
با خشم نگاهش کردم ...
گفت : گوش می کردی ؟ ...
به خدا نگار برای خندان می خوام که نره خونه ی مادرشوهرش ...
من نفس نفس می زدم تا جلوی فریادی که از درد که تو سینه ام پیچیده بود رو بگیرم ...
ناهید گلکار