سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش چهارم
بابا بلند شد و اومد بیرون گفت : چیه ؟ چی شده سر و صدا راه انداختین ؟
مامان گفت : هیچی , تو برو بخواب ... باز نگار خانم داره برای من بزرگتری می کنه ...
بابا گفت : لبت چی شده بابا جان ؟ داره خون میاد ...
و خودش یک دستمال کشید و خواست بذاره روی لب من ...
ازش گرفتم ...
گفت : چطوری لبت پاره شد ؟ خوردی زمین ؟
دستمال رو گذاشتم رو زخمم و گفتم : مامان , من نمی ذارم ...
یا قول بده این کارو نکنی یا صبح زنگ می زنم به صادق و بهش می گم نده ...
بابا گفت : جریان چیه ؟ ... صادق چی رو نده ؟
مامان که نمی خواست بابا بفهمه , با لحنی که می دونست بابا رو خر می کنه بازوی اونو گرفت و با مهربونی گفت : هیچی قربونت برم , تو خودتو ناراحت نکن ...
برو بخواب ...
و شروع کرد به گریه کردن که : منِ بدبخت می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... دلم رضا نمی شه اون با دوتا بچه آواره بشه ...
خوب صادقم داماد ماست , ما یک خانواده ایم ... ازش پول قرض می گیرم , بعد تو پول دستت اومد بهش پس بده ...
بابا گفت : حالا چقدر هست ؟
خیلی ساده و آروم گفت : پونزده میلیون فقط ...
بابا گفت : تو پونزده میلیون از کجا می خوای بیاری بهش پس بدی ؟ ...
توران دست از سر من بردار ... از کجا می خوام بیارم ؟ اصلا برای چی من این پول رو بدم ؟
بنده همچین کاری نمی کنم ...
نه خیر , لازم نکرده ... مرتضی بره هر کاری دلش می خواد بکنه ...
ناهید گلکار