سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش پنجم
که مامان شروع کرد که : تو بی عرضه ای ...
شوهری نبودی که زن و بچه هات تو رفاه باشن , همیشه من بدبختی کشیدم ...
اگر من نبودم که الان داشتی گدایی می کردی ...
بابا اولش فقط جواب می داد ولی صبرش تموم شد ... وقتی که دید اون زن که مادر من باشه , هیچ استدلالی نداره و حرف خودشو می زنه , بهش حمله کرد که : خفه شو زنیکه ی نفهم ... تو گذاشتی من به جایی برسم ؟ ...
و شروع کرد به نعره کشیدن و هوار زدن و پرت کردن اثاث خونه و در یک آن دوباره همونی شد که سال ها تو خونه ی ما روال زندگی بود ...
و من باز التماس کردم : تو رو خدا نکنین , مردم خوابیدن ...
ای بابا چرا داد می زنی ؟
خوب حرف بزنین !! نکن بابا ... جون من داد نزن ...
مامان ؟ تو اقلا آروم باش ...
دیگه خسته شدم ... ولشون کردم و رفتم تو اتاقم ...
شایان داشت گریه می کرد .. کنارش نشستم و بغلش کردم ...
مثل یک بچه گربه ی بی پناه شده بود ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه ی من ...
بوسیدمش و نوازشش کردم ...
حالا هر دو با هم گریه می کردیم ...
آهسته گفتم : شایان , من احمقم ... می دونستی ؟ من که می دونم حرف زدن با اونا فایده ای نداره , چرا این کارو می کنم ؟ ...
سر و صداهای امشب تقصیر منه ...
گفت : نه تو تقصیر نداری , تو خوبی ...
گفتم : نیستم عزیزم , اگر بودم امشب می تونستم تصمیم بهتری بگیرم که اینطوری نشه ...
ناهید گلکار