خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۷/۴/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت ششم

    بخش سوم



    تا اینکه یک روز تابستون , بعد از ظهر , مامان داشت از خونه می رفت بیرون تا برادرمو ببره دکتر ...
    سخت سرما خورده بود ... از این ویروسی ها که اسهال و استفراغ هم داشت ..

    که زنگ در خونه رو زدن ... من رفتم درو باز کردم ...

    پسر عموم ایمان بود ... بابا و عموی من , دو تا برادر هستن که همدیگر خیلی دوست دارن ...

    با هم کار می کردن , با هم می خوردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...
    عمو سه تا بچه داره ... یک دختر و یک پسرش ازدواج کردن ولی اونا هم همیشه با ما بودن و ایمان پسر آخرشون بود که از بچگی برای من مثل برادر بود ...
    برای همین مامانم با خاطری جمع از اینکه دیگه تنها نیستم , رفت ...
    داشتم تلویزیون نگاه می کردم ... اونم نشست نزدیک من ...
    پرسیدم : چایی می خوری ؟
    گفت : دارین ؟ بیسکویت یا شیرینی چی ؟

    گفتم : فکر کن ما تو خونه شیرینی نداشته باشیم ...
    بابا اگر خجالت نکشه ؛ هر شب می خره ... عموتو نمی شناسی ؟ ...
    گفت : دلم یک چیز شیرین می خواد ...
    رفتم تو آشپزخونه و داشتم جلوی اجاق چایی می ریختم که دیدم پشت سرم ایستاده ...
    گفتم : برو شکمو , الان میارم ... صبر داشته باش , چرا راه افتادی ؟ ...
    وقتی برگشتم , حالت صورتش منو ترسوند ... یک جور بدی به من نگاه می کرد ...

    از کنارش رد شدم و با عجله سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاقم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان